دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

به خواب دوباره با افکار نو نیاز دارم...

شما هم اینجورید که وقتی از خواب پا میشید و چشماتونو باز می کنید به صورت ناخودآگاه حتما  به یه چیزی در گذشته، حال یا آینده و هر چیزی دیگه ای در حال فکر کردن هستید!!! نمیدونم این مغز چیه و این فرآیندهاش چطوره؟! یه روز یه شعر از هایده رو دارم زمزمه میکنم یا حتی اشعار فردوسی و غیره، یه روز آیه قرآن و ...  تاثیرات مثبت و منفی این افکار در طی روز همراهم هست! آیا میشه این افکار هنگام بیداری و کنترل کرد؟  ( مقاله ، کتاب و... هر چیزی که در این زمینه می شناسید معرفی کنید. شدیدا نیاز دارم. با تشکر^_^ )

 

 

امروز با خاطرات 6 سال پیش بیدار شدم. و حسرت های گذشته...!!! گذشته ها که گذشته ولی فک میکردم اگه اون فاطمه 19 ساله اندازه این فاطمه 25 ساله می فهمید چه اتفاق های خوبی تو زندگیش می افتاد اگه فقط در یک زمینه اصلاح میشد اونم انتخاب دوست بود.

من برگردم عقب فقط یک کار رو انجام نمیدم و اون هم دوستی با "ش" هست. هیچ وقت باهاش دوست نمیشم.

انگار کور و کر بودم و نمی تونستم فکر کنم و تازه دارم می بینم و میفهمم!!! رمان " کوری" رو خوندین؟ کوری سفید رنگ واگیر دار توی داستان! انگار دچار همون بودم. که چقدر این دختر از اخلاق من سواستفاده کرد و چقدر آسیب های جبران ناپذیری من از طرف اون دیدم. هر چی بیشتر فکر میکنم بیشتر به عمق فاجعه پی میبرم ...! مخصوصا حالا که چند ماهی هست سر اتفاقی باهاش خیلی مراوده ندارم.  اون هیچ دوستی جز من نداشت و من دلم میسوخت براش:| و اون به این فکر میکرده که خب هیچ دوستی نداره فعلا برای خیلی از کاراش من خوبم ! فکرش فقط سواستفاده باشه. اینو من براساس تصورات ذهنیم نمیگیم اینو خودش بهم گفته!!! قباحت تا این حد! تو مدرسه همیشه در حال عوض کردن دوستام بودم ، وقتی از اخلاق و رفتار کسی خوشم نمی اومد سریع به هر بدبختی بود کلاسم و عوض میکردم و یا می پیچوندمش تا زیاد باهاش مراوده نداشته باشم. نمیدونم چرا این مورد رو  بهش اجازه دادم که توی زندگیم نفوذ کرد و اون همه آسیب پذیر شدم؟

امروز با این افکار از خواب بیدار شدم و شدیدا درگیر هستم. همش به این فکر میکنم که چرا من با این آدم ادامه دادم و چی شد اینجور شد!

یادمه چند وقت درباره همین چیز ها و خیلی چیزهای دیگه با مرضیه حرف میزدم. میگفت وای فاطمه نگو که منو هاجر خیلی حرص تو رو میخوردیم! 

نمودار زندگیم و که بررسی میکنم قله اش میشه 16 و 25 و دره این نمودار میشه سن 19-20-21 سالگیم. یعنی بهترین روزهای زندگیم...!!! 16 سالگی و در مقابل 25 سالگیم گذاشتم چون خیلی شبیه اون موقع ام شدم.

امروز خیلی دلم گرفته!

نظرات 4 + ارسال نظر
بانوی بهار یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 15:54 http://khaterateman95.blogsky.com

ادامه مطلب هیچی نداره که؛|||
من هیچ اطلاعی ندارم -ـ-
متخصصین دیگه بیاید جواب بدید

ادامه مطلب و سفید رنگش کردم مشخص نباشه
قربون تو بشم من

بانوی بهار یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 17:17 http://khaterateman95.blogsky.com

جلل الخالق-.-سفید نوشته بود؛|

یادمه از این دوستت قبلا هم نوشته بودی فک کنم پست رمزی هم بود

وقتی یه چیزی از گذشته میاد تو ذهنت تا یه مدتی خوره میشه برات؛|

نمیخواستم ببینم چی نوشتم:دی
خیلی بده یهو یکی ببرت به گذشته و درگیر گذشته بشی:(

archer دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 00:07 http://mnevesht.blogsky.com

منم اینطوریم. بعضی وقتها تا یک ساعت بعد بیدار شدن تو فکرم. نمیشه کاریش کرد. بساز باهاش :دی

نمیشه کنترلش کرد؟؟؟ یا جهت دهیش کرد؟ خیلی بده اینجور آخه:(

بهزاد دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 06:02 http://anahno.blogsky.com

روانشناس ها میگن دو دقیقه اولی که از خواب بیدار میشی تو حالت هیپنوتیزمی.
من چند روزه تا بیدار میشم به هدفم فکر میکنم و تلقین میکنم حالم خوبه :|.

من یه مدت با همین دو دقیقه کارای عجیبی میکردم . هنوزم نمیدونم چطور میشد که اونجور میشد!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.