خیلی وقت بود قرآن نخونده بودم.
قرآن گوشی باز کردم... آیه اومد: و آن روز که ابرهای آسمان بشکافد و فرشته ها به زمین بیایند...
این روزها فک میکنم، مگه خدا جز انسانیت از بندهاش چیزی دیگه ای،میخواد مگه؟
همیشه تغییر ترس داره...، ولی چیزی،که بودم منو به خواسته هام نرسونده و مجبورم تغییر کنم. میترسم از همون روزی که خدا سوال میپرسه و بعد ببینم همه راه رو اشتباه رفتم...
# حالم درست مثل گذر کردن از کوچه پس کوچه هاییه که در طی روز بارها رفتم ولی شب که میشه ، همون کوچه ها پر از راز میشن، هوا اونقدر تاریکه که سایمم توی اون سیاهی ها گم میشه. همش به قدم هام فکر میکنم که یهو نخورم زمین، نکنه جلوتر چاله باشه، دست انداز شاید گذاشته باشن یا... ولی هر بار محکم قدم برمیدارم و تو دلم میگم این همون مسیره که همیشه میری و هر روز این داستان تکرار میشه...
ترس از این روزهای زندگی بخاطر تاریکی هست که توشم...
خدایا نورم باش...