هستی عصای بابامو برداشته در حال دویدن و دادمیزنه نمیدم نمیدم، و هانیا پشت سرش که عصای باباجونو برداشتی بزار سرجاش، مامان نیگاش کن. و داد و فریاد...
حالا هستی رسیده جلو در اتاق باباجونش، هر دو متوقف شدن:
هستی: در و باز کن هانیا
هانیا: من باز نمیکنم برات
هستی: خب پس اینو (عصا رو میگه) یه دقیقه بگیر
در حالی که عصا رو داد به هانیا در رو باز کرد و باز ;
هستی: حالا بدش
هانیا: بیا
و ادامه بدو بدو ها و نق زدن و داد و فریادشون....
َفاطمه نوشت: هر دفعه یاد این صحنه می افتم تو اوج غمم باشم خندم میگیره :)))
به این میگن اوج امانت داری و اعتماد متقابل
خیلی باحال هستن. با تمام لج و لجبازی هاشون و کودک بودنشون، خیلی مواظب هم هستن...
ای جانم:)
کاش ما بزرگترها هم آدم بودیم از اعتماد هم سواستفاده نمی کردیم انقدر نیرنگ نداشتیم بزرگ میشیم خوبیهامون هم میذاره میره انگار:(
بزرگ شدن اتفاق قشنگی نبود...
با نظر بهزاد موافقم:)))