امروز رو مثل یک تصویرررر بزرگ تصور میکنم و تمام برداشتم رو از ثانیه ثانیه ها و لحظه هاش ثبت میکنم، نه نقاشی خوبی دارم نه بلدم بنویسم ولی هنوز سعی میکنم بنویسم...
اسم خودمو میزارم جنگ جووو...
از وقتی یادم میاد دارم میجنگم برای چیزهایی که نداشتم... بچه تر که بودم می جنگیدم برای نمره 20 گرفتن و شاگرد اول شدن. بعد چون دوست نداشتم تحسین بشم ضعیف تر شدم... خواسته یا ناخواسته این اتفاق افتاد و من خوشحال بودم که آرامش دارم و توقعات آدمها ازم زیاد نیست... این بزرگترین نقطه ضهفم بود. الان می جنگم که بتونم سرپای خودم باشم. که با شرافت زندگی کنم، هم خوشحالم هم میترسم... ولی حالا دوست دارم تحسین بشم ولی این انفاق توی این سالها خیلی سخت می افته چون باید کار بزرگی کنم که فک نکنم بشه...
الان فقط دست لحظه ها رو گرفتم و ادامه میدم، بلند پروازی نمیکنم هر کاری سعی میکنم فقط یک پله باشه برام...
الان سعی میکنم وقتی از خواب بیدار میشم و چشمامو باز میکنم رویاهای زندگیم تازه شروع بشهههه :)
کاش نقاشی بلد بوووددددم ...