با کلی استرس، بهش میگم یک روزه میخوام برم تهران و برگردم ، کار دارم. ولی میخوام داداشام متوجه نشن...
مخالفتش رو با ارائه پیشنهاداتی عنوان کرد ولی بعدش که دلایلم رو شنید گفت باشه برو...
فاطمه نوشت: حاضرم نصف عمرمو بدم ولی بابام درد نکشه و پیرتر و ضعیف تر نشه... قطعا اگه ده سال جوانتر بود نمیذاشت... هم خوشحالم که میتونم کار خودمو کنم هم ناراحتم. امیدوارم یک روز اتفاق های خوبی بیافته تا بتونم خوشحالیش رو از بابت خودم با خدا رو شکرهای مکررش قلبا احساس کنم...
خدا برات حفظش کنه
ممنونم عزیزم
خدا حفظشون کنه و لیاقت بهمون بده برای هدایت
ممنونم
سلام
فکر کنم ادرس وبلاکمو اشتباهی زدم
منتظر راهنمایی هاتون هستم
سلام
اوهوم