امروز توی پاساژ فریده دوست و هم نیمکتی اول دبیرستان رو دیدم . یادمه بعد از گرفتن دیپلم سریع با پسر عمه اش ازدواج کرد. یه دختر 6 ساله داره و الان شکم دومش رو باردار بود. چقدر زود میگذره...
ناخودآگاه بعضی از خاطرات برام مرور شد. وقتی تایم صبح میرفتیم مدرسه سر کوچه منو بهاره همیشه منتظرش بودیم وقتی میرسید یه پسره که عاشقش شده بود، پشت سرش می دیدیمش. طفلک پسره 7 صبح از خواب پا می شد و چند قدم عقب تر از ما می اومد و تا جلوی در مدرسه همراهیمون میکرد. هی میگفتیم فریده اصلا پسری که هفت صبح از خواب پا میشه میاد میرسونت و به همین راضیِ، مرد زندگی ه... :))) هفت صبح ما به زور میرفتیم مدرسه اون همیشه بیدار بود و سر پستش تا فریده برسه :)))) مدل دختربازی های قدیم مرورشم قشنگ تره حتی!
همیشه حسرت دوره ی شما و آبجیم رو میخورم!!!
یه جورایی چون بیشتر با آبجیم بزرگ شدم تا دوستام، حس میکنم که به دوره ی دوستام و سرگرمیاشون متعلق نیستم!
نگرانم که چند سال دیگه که بخوام خاطراتمو یادآوری کنم لبخند روی لبام نیاد!
خب مریم باید با کسی دوست باشی که بیشتر باهات همفکر باشه و بتونید با کارهای مختص خودتون لذت ببرید. اینو باید قبول کنی خب با بقیه متفاوتی ... این خیلی ام خوبه . شاید باعث موفقیت های بزرگتر و رشد بیشتر تو بشه :)
کارهایی رو که دوست داری انجام بده ، همین میشه لذت هایی که از یادآوریشون لبخند به لبت میاد حتما
من ندیدمت ولی خیلی دوست دارم
چقدر زود بچه دار شده..:|
این گوشی های هوشمند و در پی ش برنامه های ارتباطی خیلی چیزا رو بی معنا کرده:)
خوبه که . ثمره عمرش داره قد میکشه :)
آره مثلا لذت دیدن یهویی دوست های قدیمی رو گرفته
خخخخ چه بچه باحالی داره
من از بچش ننوشتم ولی بهزاد
این پست هم حرفای زیادی توش بود...
انشاله عاقبت بخیری نصیب همه ما هم بشه...
انشاالله :)
سلام لحظه جان اون پسره که ۷صبح میومد دیدن عشقش به مرادش رسید آخریا نه؟
نه...
عشق دبیرستانی چی شود!!!