پذیرش خیلی چیزها سخته، زمان هیچ چیز رو درست نمیکنه، فقط زخم ها عمیق تر می شوند و فراموش... فراموشی و خاموشی... به تمام این سالها فکر میکنم که ما فقط اسیر اشتباهات خودمون نیستیم، یک جاهایی محکوم شدیم به شکست توی زندگی، انگار وصله های ناجور بودیم همه جااا و ظلم های که بهمون شده ،،، انتظاراتی که داشتیم حتی زیاد هم نبوده... و اینقدر درد تو دلهامون پنهان شده که از خودمون جا موندیم که وقت رسیدگی به نیازهای اولیه خودمونو نداشتیم... تمام عمر داریم با عقده ها و حسرت ها زندگی میکنم... با آرزوهایی که بهش نرسیدیم... با آرمان هامون...
هر طرف که سرمو میچرخونم یه عده آدم بی انصاف که فقط قضاوت میکنن، که خودشونو عقل کل میدونن، برتر از بقیه...
نمیدونم چرا هر چی سعی میکنم خدا رو نبینم، خود واقعیم نباشم ، بشم یک جانور چندش آور نمیشه بازم خدا میآد جلو چشمم... ما هممون سرگردانیم...
دیگه توان جنگیدن ندارم...
خدایا عاقبت همه رو طوری ختم به خیر کن که به ذهن هیچ بشری نرسه...
هرکاری کنی باز زندگی یه روی عنی داره که خودشو نشون بده
دنیا جوری ساخته شده که کلا با طبیعت انسانی که میخواد آزاد باشه یا خودش باشه ناسازگاری کنه...
جمله یکی مونده به اخرو دیگه تکرار نکن.
دعای اخر رو دوس داشتم
جنگیدن توان میخواد...
ممنونم مترسنج جان
اینا دقیقا انگار فکرای توی سر منه!!!
فقط انگار قبول کردم که من محکومم به این حال و احوال و شدم یه آدم راکد...هیچ حرکتی نمیزنم!
ینی بهتره بگم اصن نمیدونم باید چه حرکتی بزنم؟!!
منم... خسته ام شدم از این راکد بودن...