دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

مثل گم شدگان...

میدونم هر کاری میکنم موقتی هست، شاید برای از یاد بردن نگرانی ها و استرس های ناشی از بیکاری باشه... یک روز میشینم عروسک میبافم، یک روز کیف میدوزم، یه موقع گلدوزی میکن، یک روز کتاب میخونم، یک روز دنبال کار میگردم و باز رزومه مینویسم و میفرستم شرکت های مختلف،،، یک روز همه چی رو رها میکنم و فقط کارهای خونه رو انجام میدم. سردرگمم...خیلی کارها ، خیلی چیزها دوست دارم ولی الان هر فکری که میاد تو سرم میدونم اگه شروع کنم دو روز بعدش رهاش میکنم... انگار یک چیز و گم کردم دارم دنبالش میگردم... دارم دنبال "من" میگردم... هنوز نمیدونم چی دوست داره... چی آشفته اش کرده! این "من" عین مرغ سرکنده میمونه... توی هیچ چیز ثبات نداره چون ترس هاش زیاده!؟ بارها به خودم میگم اگه نمیترسیدی چکار میکردی؟ ولی بازم جواب درستی براش ندارم...

دوست  دارم تغییر کنم،،، توی همه چی، احساس میکنم یک عمره دارم اشتباهی میرم، دارم خودمو گول میزنم... وای خدای من چرامن چنین آشفته ام...؟؟؟

...

نظرات 4 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 14:01

عزیزم ازدواج یه تلاطم بزرگ تو دریای آروم زندگی آدمه.تجربه ی خود من از ازدواج (که البته یه ازدواج سنتی کاملا خوب و بی دغدغه بود و من هیچ مشکلی خدا رو شکر نه با همسرم و نه با خانواده ش نداشتم و همه چی انتخاب شده و بر وفق مراد خودم بود) یه سردرگمی و گیجی عجیب بود و یه مدتی احساس میکردم کاملا تو فضا معلقم.الآنم بعد پنج شش سال زندگی مشترک هنوزم به اون عادتها و شرایط گذشته م بر نگشتم بلکه برعکس با اومدن بچه کلا از اون روال زندگی مجردی هر روز دور و دور تر میشم.زندگی کاملا شخصی و یک نفره م به زندگی دو و حالا سه نفره تبدیل شده و دیگه از اون نظم و انضباط و آرامش سابق هیچ خبری نیست.ولی دارم کم کم به شرایط جدید عادت میکنم و همه ی این تغییرات رو تا حدودی پذیرفتم.به نظرم این آشفتگی و سردرگمی این روزهای تو هم کاملا طبیعیه و باید یواش یواش خودتو با شرایط جدید تطبیق بدی دوست خوبم.

نمیدونم ولی من همیشه اینجورم،،، حتی قبل از ازدواج بی ثبات بودم...

مینا چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 14:04

البته من در این زمینه کارشناس نیستم و این تجربه ی شخصی من از زندگی مشترک هست ولی با توجه به اینکه از همسرم و زندگی مشترکمون راضی هستم ،فکر میکنم که مقصر این سردرگمی و گیجی اولیه بعد ازدواج همسرم نیست و احتمالا همون تغییر شرایطه که همه چی رو به هم میریزه.

اتفاقا همسرم کاری باهام نداره... ذهنم پر از ترس و بن بست شده، کاش از هیچی نمی ترسیدم... بی پروای بی پروا بودم...

مریم جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 22:12 http://sooskesiah.blogsky.com

هروقت پستاتو میخونم، یه حس همزاد پنداری ای بهم دست میده...
دقیقا دیشب به این فک میکردم که هفت-هشت ماهه که "من" رو گم کردم! :(

ویژگی مشترکمون شاید "ترس" باشه...
مریم تو اگه نمی ترسیدی چیکارا میکردی؟

مترسنج سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 21:51 http://dar300metri.blogsky.com/

برات آرزوی عاقبت به خیر ی دارم.
اینده از آن توست.
قطعا

ممنونم مترسنج

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.