دوست دارم ولی نمی تونم!
همش از خودم میپرسم اگر نمی ترسیدی چکار میکردی؟ بعد میرم سراغ ترسناک ترین کار! کاری که دوست دارم انجام بدم ولی همیشه برای انجام ندادنش دنبال بهانه میگردم یا وقتی بهش فکر میکنم خودمو به کاری سرگرم میکنم که یادم بره چی از همه مهمتره، یا اون کار یا رفتار ( هر چیزی رو) کمرنگ نشان بده...
من با ترس هام بزرگ شدم، با ترس از قضاوت شدن، با ترس از انتخاب کردن، با ترس از سرزنش شدن، با ترس از خیلی چیزهای دیگه... با ترس از جهنم ، با ترس از آویزون شدن از موهام، باترس از اینکه اگه دروغ بگم می افتم تو اون چاهی که اندازه هزار سال ارتفاعش هست! حتی با ترس از اینکه نکنه کسی رو از خودم ناراحت کنم با همه مهربان بودم ولی خودم اسیب دیدم... و بزرگترین ترسی که ازکودکی همیشه بهم یادآوری میشد،ترس از خدا بود... خدا شده شکنجه گر بزرگ ذهن من! دیگه دوست ندارم از خدا بترسم... بیا با هم دوست باشیم خدا... من با ترسیدن اذیت شدم، آسیب دیدم...
این شد اون شخقیت ترسوی من! انگار تمام تصمیم هام براساس ترس هام بوده...
با ترس از اشتباه کردن ، زندگیم شد سراپا اشتباه...
کاش میشد بی پروا میشدم...
نمیدونم زندگی بدون ترس چطوره؟
من که فک میکنم زندگی کلا یه اشتباهه...
به ترسو بودن یا نبودن آدم کاری نداره...کلا اشتباهه!
شایدم گاهی وقتا این آدمان که اشتباهی میشن...مثه مسعود شصت چی!
اشتباه اندر اشتباه...
خیلی جاهای زندگی مزخرفه! بنظرم اگه نترسیم اتفاق های بهتری می افته
اینم از اون چیزهایی که باید بهمون آموزش میدادن و ندادن و نمیشه یه شبه درستش کرد. شاید برا همینم باید یه جایی کلاسی چیزی رفت یا از کسی آموزش گرفت. متاسفانه منم این مشکل رو دارم.
وقتی می بینم بچه ای رو میترسونن خیلی ناراحت میشم، انگار دوست ندارم کس دیگه ای آسیب اینجوری ببینه!