کوچک بود و دنیایش تاریک. هیچ خورشیدی نداشت.نه آسمان می خواست،
نه بی تاب کوه بود و درخت و دریا بود.
چشم هایش بسته، دست هایش گره کرده، درخود خزیده بود.
خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن
جهان کوچک را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند.
شیرش دادند، زیرا آنکه آسمان و لبخند و نوازش را می فهمد،
هرگز خون نخواهد خورد.
*
هر جاده ای، بانگی است که آدمی را به خود می خواند؛ پس راه ها صدایش
زدند و او راهی شد؛ و آنکه در راه است، مرغ هوا و ماهی دریا خود را نثارش
می کند. درخت هرچه به بار می آورد و خاک هرچه می رویاند، به پایش می
ریزد. آسمان و زمین می بارند و می جوشند تا تشنگی اش را فرو نشانند و
جهان لقمه ای می شود در کام او تا گامی بردارد.
*
او رفت و رفت و راه ها به انتها رسید. او رفت و رفت و جهان تمام شد.
او رفت و رفته رفته، تن اش را جان کرد و جانش را جان جان. و از آن پس جاده
هایی بود که توش و توانی دیگر می خواست. راه هایی که باید بی پا و بی سر
می رفت. بالا رفتن از سربالایی آسمان و گذشتن از پیچ های ملکوت.
بسیاری توان بالا رفتن نداشتند زیرا همیشه گرسنه بودند و هرگز لقمه ای از
سفره آسمان نخورده بودند.
اما او شنیده بود که فرشتگان از دیدار خدا توان می گیرند، آنقدر که می توانند
هفت آسمان را درنوردند. پس گفت: شاید آدمی هم این گونه سیر می شود و
دلیر.
او بی تنی اش را کنار سفره آسمان نشاند تا بی دهان و بی گلو، خوردن را
بیاموزد. پس به جای آب، تشنگی می نوشید و به جای آنکه مرغان طعامش
شوند، طعم پرواز را چشید و به جای هر میوه ای تنها از بار درخت معرفت خورد.
هزاران سال طول کشید اما او سرانجام دانست که نور، تنها نور خداوند غذای
انسان است.