دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

بـالا رفتـن از سربـالایــی آسمـان

کوچک بود و دنیایش تاریک. هیچ خورشیدی نداشت.نه آسمان می خواست، 

نه بی تاب کوه بود و درخت و دریا بود. 

چشم هایش بسته، دست هایش گره کرده، درخود خزیده بود. 

خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن 

جهان کوچک را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند.

شیرش دادند، زیرا آنکه آسمان و لبخند و نوازش را می فهمد، 

هرگز خون نخواهد خورد.



*
هر جاده ای، بانگی است که آدمی را به خود می خواند؛ 
پس راه ها صدایش

زدند و او راهی شد؛ و آنکه در راه است، مرغ هوا و ماهی دریا خود را نثارش

می کند. درخت هرچه به بار می آورد و خاک هرچه می رویاند، به پایش می

ریزد. آسمان و زمین می بارند و می جوشند تا تشنگی اش را فرو نشانند و

جهان لقمه ای می شود در کام او تا گامی بردارد.


*

او رفت و رفت و راه ها به انتها رسید. او رفت و رفت و جهان تمام شد.

او رفت و رفته رفته، تن اش را جان کرد و جانش را جان جان. و از آن پس جاده

هایی بود که توش و توانی دیگر می خواست. راه هایی که باید بی پا و بی سر

می رفت. بالا رفتن از سربالایی آسمان و گذشتن از پیچ های ملکوت.

بسیاری توان بالا رفتن نداشتند زیرا همیشه گرسنه بودند و هرگز لقمه ای از

سفره آسمان نخورده بودند.

اما او شنیده بود که فرشتگان از دیدار خدا توان می گیرند، آنقدر که می توانند

هفت آسمان را درنوردند. پس گفت: شاید آدمی هم این گونه سیر می شود و

دلیر.

او بی تنی اش را کنار سفره آسمان نشاند تا بی دهان و بی گلو، خوردن را

بیاموزد. پس به جای آب، تشنگی می نوشید و به جای آنکه مرغان طعامش

شوند، طعم پرواز را چشید و به جای هر میوه ای تنها از بار درخت معرفت خورد.

هزاران سال طول کشید اما او سرانجام دانست که نور، تنها نور خداوند غذای

انسان است.


خانم عرفان نظرآهاری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.