دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

۲۱/۱/۹۱

شایـــدم باید مینوشتم لطف خدا 

 

بعد از اینــکه کلاسم 8 شب تموم شد! داشتم میرفتم خـــونه که یادم افتاد کلیدم و جا گذاشتم. میدونستم دوستم خونــه نیست به اضافه اینکه بش زنگ زدم و اس دادم حواب نداد!!!!! هوا هنوز روشن بود تصمیم گرفتم برم پارک هم قدم بزنم هم اینکه دوستم بیادش! خب ساعت 8 اونم تو بهار پارک شلوغ بود. منم نشستم رو نیمکت روبروی حوض خیره شدم به آب و چند دقیقه ای یک بارم دوستم و میگرفتم!!! که گوشیش و  سایلنت کرده بود و  متوجه نمیشد من دارم بش زنگ میزنم! کتابی که تو کیفم داشتم و دراوررردم و شروع کردم به خوندن! شد ساعت 9:20 دقیقه جواب داد گفت شام بیرونم منم گفتم خب منم منتظرتم تو پارک  فلان  جام کارت تموم شد بیا سراغم.  

این گذشت منم گرسنه بودم رفتم یه رانی گرفت که از گشنگی ضعف نرم. یه مزاحم پیدا کردم که ول نمیکردمنم اساسی ترسیدم باز رفتم پارک! این بار پارک خلوت شده بود به جز نگهبان پارک دو تا گروه پسر هم بودن که داشتن قلیون میکشیدن! یه دستشون قلیون میکشیدن دوچرخه سواری میکردن! فهمیدم دانشجون یه دستشون قلیون و سیگار و ... که خیلی ام آدمای عوضی بودن!

خیلی ترسیدم  اون مرد این آدمای عوضی که اذیت میکردن! منم فقط داشتم زنگ میزدم دوستم. فته بودم نشستم کنار نمیکت کنار اون تنها خونواده ای که تو پارک بود. اون خونواده ام رفتن! دیگه نمیدونستم چیکار کنم ساعت 10شب بود داشتم گریه میکردم و شماره دوستم و میگرفتم و راه میرفتم.اون آدمای یکیشون اومد شماره داد خواستم کاری کنم پیش خودم فک کردم چیکار کنم گورشون و گم کنن شماره رو گرفتم از اونور انداختمش تو سطل آشغال ولی اون مرد عوضی دیگری ول نمیکرد! داشتم راه میرفتم گریه میکردم و شماره دوستم و میگرفتم فک میکردم زنگ بزنم به کی خدااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!!!!! به محمد قابل اعتمادترین فرد بین افرادی که میشناختم ( دوست پارسال هم خونه ایم) شمارش و پاک کرده بودم! نمیدونستم چیکار کنم دیدم اون دسته دیگری ام رفتن تا اونا بودن بازم یه ذره مطمئن بودم که این آدم عوضی جرات نداره کاری کنه! اعصابم شدید خرد شد!!! داشتم راه میرفتم تند تند که دیدم دو نفر از همونا اومدن طرفم ! یکی شون گفت میتونم باتون حرف بزنم؟ منم وحشت زده جواب دادم بفرمایید! گفت قصد مزاحمت ندارم!ولی اگه اینجا جایی و ندارید برید میتونید امشب برید خونه ی ما! مام مثل شما دانشجوییم! میریم پیش دوستامون! منم گفت نه مرسی! گفت شمام مثل خواهر من خونه امنه مطمئن باشید! صاحبخونمون یه پیر زن و مردن که خیلی خوبن! گفتم نه مرسی من کلیدم و جا گذاشتم منتظر دوستمم یه ساعت دیگه میاد! مشکلی ندارم فقط اون آقاه که اون طرف نشسته خیلی اذیتم میکنه! یه نیگا بش کرد تا من برگشتم باز نگا کنم دیدم رفت! یه لحظه نگا پسری که جلوم بود داشت بام حرف میزد کردم دیدم بله!!!! منم یکی با این هیبت بم چپ نگا کنه سکته میکنم! خیلی اصرار کرد منم بش اعتماد کردم گفتم فقط تا سر فلکه پشت سرتون میام.جرات نداشتم تنهایی برم تو خیابون که خیلی خطرناک تر از پارک بودش! ساعت 10:15 دقیقه بودش و دوستمم جواب نمیداد هنوز! راه افتادم تو راه که حرف میزد فهمیدم از بچه های دانشگاه خودمون و اهل همدان! ترم دو کارشناسی قدرت! اصلا باورم نمیشد اینجوری که میگفت حدس زدم متولد 71 باشه ولی ماشاالله قد و هیکلش اصلا بش نمیخورد! سر میدان 17شهریور که رسیدیم دوستاش برگشتن گفتن میای!! ( یادم نیست اسمش و چی صدا کردن) گفتم شما برید من میرم سقاخونه اونجا وای میایستم اونجام تقریبا امنه می مونم دوستم بیاد! گفت نه!!! رفتیم سقا که نزدیک خونمونــه رسیدیم گفتم اینجا کجاست؟ ( با کلی تعجب) گفتم سقاخونه حضرت ابالفضل. چیزی نگفت چن تا شمع ها رو روشن کرد! [ فضای معنوی خیلی خوبی بوجود اومده بود ] زنگ میزدم دوستم! خیلی موندیم اونجـــا! ازم پرسید دوستت خودش تنهاس؟ گفتم نه دیگه چیزی نپرسید. 

اس دادم دوستم که تو سقام کجایی تو زود بیا؟!!!! تا اینکه بالاخره ساعت 10:45 دقیقه جواب داد! گفت اونجا چی میخوای جواب این سوالش و ندادم! ( تو دلم گفتم خسته نباشی انگار نه انگار این موقع شب من خونه نیستم و تنهام) ازم پرسید از کجا فهمید اینجایی گفتم اس داده بودم دیگه الانا میادش! خانوم 10 دقیقه بعد اومد. منم از این فاصله گرفتم که نفهمه با کسی ام اون موقه نفهمید. اومد رد شد پسره بد نیگاش کرد!!!!! اون رفت مام راه افتادیم. دوستش از تو آیینه دیده بود  گفته بود اینا که با هم بودن! اونم برگشتــه بود نگا کرده بود سریع زنگ زد که این کی بود دیگه فاطمه اینقدر بلند گفت که فهمید! زد زیر خنده گفت فکر بد کرد! منم سرم و تکون دادم!!!!! یه خورده حرف زدیم بعدش رسیدم خونه کلی ازش تشکر کردم بعدش گفت این چه حرفیــه شما مثل خواهر من می مونین! درست یک ساعت با من بود! تو شهری که مردم شهرش به آدمای غریب رحم نمیکنن!!! اتفاقی که فرداش برام افتاد +  اتفاقای دیــگه...

اون شب خدا خیلی کمکم کرد.

بعدش نه من اونو دیدم نه اون منو!!!

خانم ساعت 11 و خرده ای شب اومده خونه طلبکار!!! خوبه چند روز پیشش جنگ داشتیم سر اینکه بابا کلید یادت میره به من چه به من زنگ نزن وقتی بیرونم:| من فقط برا حفظ آبروش نخواستم برم سراغ همسایه پایینی:|


 

# بعدا نوشت: خب بازم دیدمش!

 بزرگترین اشتباه زندگیم خونه گرفتن بود اونم با همچین آدم الافی!

نظرات 6 + ارسال نظر
مژگان شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 15:35

وای فاطی شاید باورت نشه چقدر تحت تاثیر قرار گرفتم
واقعا همچین ادمایی پیدا میشن؟
توروخدا مواظب خودت باش
من اگر جای تو بودم به خدا شیوارو جر میدادم با هرخری که بوده باید یه ذره احساس مسئولیت میکرد
اگه بلای سرت میومد چی؟

فقط میگم خدا رو شکر
م‍ژی نمیدونی من این وسط مقصرم نه اون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میگه من ساعت 9:20 دقیقه تو شهر بودم میگفتی تا کلید بیارم بت بدم خودت نخواستی! منم میگم میگفتی تو شهری تو که میدونستی من تو پارکم ساعت 9!!!! میگم ترسیدم مسخرم میکنـــه! میگم اذیت شدم بم میخنــده!!! تازه یهویی گوشیش و میبینه که میبینه بیشتر از 60تا میس رو هر کدووم از گوشیاش است! و یهویی جواب منو میده!
خستم کرده!
خدا رو شکر م‍ژگان جووون از این به بعد صد بار کیفم و چک میکنم که کلید یادم نره!
مژگان دلم واست یه کوچولو شده

نونوچه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 20:07 http://nonoche.blogsky.com

واااااااااااااااااااااااااااااای خدای من تا اون تایم تو تاریکی نترسیدی؟!
خدا بهت رحم کرد!!!
عزیزم از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش!!!

خدا رو شکر یه مرد پیدا شد هوات رو داشته باشه!!!

هنوز موهای تنم سیخه فافایی ... چی بگم به دوستت؟!

اولش که پارک شلوغ بود نه!! بعدش یهو پارک خلوت شد! اونم تو این شهر که از 8 شب به بعد هیچ دختر و زنی تو خیابون نیست!
خدا رو شکر نونو جووون خیلی واسش دعا کردم! خیر ببینه !
خودمم یادم می افته وحشت میکنم!
هیچی نمیشه بش گفت به قول خودشم هیچ وقت اشتباه نمیکنه چون واسه اشتباهاتش دلیل داره!!

فدات شم نونو جونم

سبا یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 22:46 http://sabaadib.blogfa.com

اگه همه اینجوری بودنتو برای اون پسر اینجور دعا نمی کردی!

موفق باشی

شایــــــــــــــــد
ممنون شمام موفق باشی

نازنین زینب سه‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 http://zendegikon.blogsky.com

آخی نازی
منم تو یه شهر مثل اینجایی که تو هستی درس خوندم
حالتو میفهمم واقعا که خدا به اون پسر خیر بده

مرسی عزیزم
تو یه شهر دیگه درس خوندن هم خوبی داره هم بدی!!
خدا واقعا خیرش بده

بهزاد چهارشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 19:28

سلام آجی جون

دمش گرم چه پسر با معرفتی وده
ایشالا هر جا که هستی موفق و موید دیگه از همین چیزا باشی
آجی دلم برات یه ذره شده بیام اذیتت کنم

سلام داداشی
کجااااااااااااااااااااااااااایـــــــــــــــــِی تو پسر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا یهو بی خبر میذاری میری؟؟؟؟
چرا وبت و حذف کردی؟

اوهوم خیلی ...
توام همینطور داداشی

مترسنج سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 08:05 http://dar300metri.blogsky.com/

شب بیرون رفتن برا پسرا هم دیگه امنیت نداره...افراد شیشه ای و ...به بچه خودشونم رحم نمیکنن...
امنیت جامعه خیلی...
هزاربار اینو گفتم: استادمون میگف وقتی دخترم از این سر انگلیس میرف اونسر انگلیس اب تو دلم تکون نمیخورد...اما الان ساکن تهرانیم دل تو دلم نیس دخترم از سر کوچه بیاد خونه!!!
اون جمله پایانی روباید با اب طلا نوشت! بعضی درسا و تجربه ها خیلی گرون بدست میاد....

واقعا همینطوره. این جامعه برا پسرا هم امن نیست!
همیشه فک میکنم اگه اون اشتباهات رو انجام نمیدادم و روی اصول خودم می موندم و بخاطر دلسوزی و رحم شفقت پا روی اصل های خودم نمیراشتم الان کجاها بودم! بهای سنگینی پرداختم من:(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.