گاهی آدم دلش حرف میخواهد! گاهی پر است از خالی!!!!!!!!!!! حرف های زیادی دارم! ولی جز خودم کسی بهشان گوش نمیدهد! الان از آن زمانهاییست که دلم هیچ چیز نمیخواهد جز سکوت! نمیدانم حسم خوب است یا بد! فقط حس میکنم بازم دارم تغییر میکنم و شکل میگیرم. به آینده فکر نمیکنم به قول انشتین " به اینده فکر نمیکنم خودش به زودی می آید" دلم میخواهد آدمی و پیدا کنم که باش حرف نزنم ولی ساعتها بشینم کنارش فقط نگاهش کنم. و خسته نشویم. با نگاهش بفهمد من چم است! و وقتی شروع میکند به حرف زدن خودش یک راست برود سر اصل مطلب، از چیزهایی که دوست دارم بگوید و من به او نگاه کنم، چیزهایی که میدانم ولی باز دوست دارم بشنوم! دیگر حسته شده ام از ادمهایی که باید برایشان توضیح دهم و نفهمند! ! ! نفهمند حرفهایشان را دوست ندارم! نفهمند من به مردن معمولی راضی نمی شوم! آدمهایی که وقتی از دردهایشان می گویند و میگویی توکل بخدا صبر کن. میگویند " تا کی!! کووو خدا!! خدا خدای خودش است! آدم باید شانس داشته باشد!!" حرف های همه انقدر برایم مزحک است که وقتی ازم نظر میخواهند و می گویم نظرم را میگویند " اصلا نمیخواهی نظر بدهی " وای که چقدر دلم میخواهد در کنار کسی بنشینم که تمام حرفهایم را بداند و خود بگوید! سالها در کنارش بنشینم و گوش دهم! برایم بگوید: دردهایی را که درمانشان همیشه سکوت است! بگویید زندگی چقدر کوتاه است و شیرین! بگوید: " که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها" از مشکل هایش بگویید! و من فقط گوش باشم. ولی وقتی کسی نیست مجبوری با خودت باشی! آنقدر که شنیدن حرفهای بیهوده آزارت ندهند. گاهی میگویم شاید اشکال از من است. منی که اگر بخندم و شادی میگویند دیوانه ای فاطمه! اگر ساکت باشم میگویند چه مرگت است باز جن گرفته ات! چت شده! عاشق شدی!؟!! و باز کسی نمیفهمد! گاهی سردرگم میشوم که چه کاری درست است! کنار آدمها میشینم حرفهایشان خسته کنندس! لبخندی از سر اجبار روی لبهایم میگذارم! اگر بچه ای! نوزادی باشد خود را با آن سرگرم میکنم. شکلک درآوردن و خندادن یک بچه خیلی شیرین تر از شنیدن حرفهای پر از پیش داوری ها و همزادپنداری هااا و روزمرگی هاست!!! گاهی میترسم نکند مردم گریز شوم! نکند منزوی باشم؟! شاید مشکلی دارم؟! میترسم نکند من اشتباه فکر میکنم! و همه درست فکر میکنند! آنقدر شک میکنم که وجودم پر از استرس میشود! آنقدر که سرم را بگوبم به دیوار! بروم دکتر بگویم از استرس کنکور و امتحان است و دکتر هم چند تا آمپول قرص بنویشد و تمام! گاهی انقدر میترسم، ترسی که نمیدانم از چیست! که فقط خواندن قرآن کمی آرامم میکند! شاید واقعا دیوانه ام! آنقدر با خودم گفته ام بیخیال که دیگر بیخیال هم جواب گوو نیست! اخر بیخیال چه باشم؟!! بیخیال زندگی که واقعیت دارد! کاش کسی بود بی آنکه بگویم حرفهایم را میفهمید! میگفت برایم که چه کنم! که کدام راه مرا راضی میکند! کسی که این مسیر راه رفته بود! میدانم پایانش تمام رنج است! از رنج هایش آنقدر میترسم که گاهی برمیگردم و از عمد به خودم میقبولانم که اشتباه میروی برگرد! برمیگردم ولی میدانم آدم آن راه هم نیستم! آن مسیرها برایم کابوسند کابوسهایی که شبها آرامم نمیگذارند ! میدانم همین مسیر، مسیر من است ولی چطور خودم را آماده کنم!!!!! خدایا خودت صبرم را زیاد کن و استقامت به من بیاموز تا ناامید و دلسرد نشوم!
باسلام و احترام.
(چون بعد از ارسال نظر با صفحه ای مواجه نشدم این نظر رو دوباره میفرستم اگه دومین نظر هست معذرت می خوام)
من مدیر هیوابلاگ هستم. از همین جا شما رو دعوت می کنم که به حرفه ای ترین سرویس وبلاگ نویسی فارسی سری بزنید و اگر خواستید وبلاگ های دلخواهتون رو ثبت کنید.
hivablog.com
حتی می تونید این وبلاگ رو به هیوابلاگ منتقل کنید.(قالب و افزونه ی مناسب هم داره)
حرف یا سوالی بود در خدمتم:
info@hivablog.com
آجی من از پس همه مشکلاتش بر میاد

مرسی داداشی
این دوران تو زندگی خیلیا پیش میاد
صبور باش و توکلت به خدا باشه
سکوت خیلی خوبه چون وقتی حرفی نزنی تاوانی هم پس نمیدی
ممنون نازنین جووونم
سلام خیلی از نوشته ات خوشم اومد درواقع شرح حال خودم بود
سلام دوستی
شاید به قول نازنین جوووون دورانی که شاید تو زندگی خیلا پیش بیاد
اوف دختر خاله جونم تو چقدر در حال تغییر و پوست اندازی هستی
دختر خاله اینا اعماق و زوایای روحمــــــــــه
در کل اینم
این پستت منو تا کجاها برد!! حیف که نمیشد همشو پابلیک بگم...مجبور شدم خصوصی بنویسم...
با خوندن دوباره این پست بعد سالها فقط برا خودم تونستم گریه کنم...