بعد سالها داشتم واسه تجدید خاطره با مامان بزرگم منچ بازی می کردم! 2دست بردمش دست سوم کُری میخوندم واسش! من:ننه پیر شدی..گذشت اون زمون که منُ میبردی! مامان بزرگم:پیر مادرزنته...تو بزرگ شدی دیگه نمیتونم کلاه سرت بزارم..بچگیا خرفت بودی گولت میزدم میبردمت من مامان بزرگ
اینا به کنار،تا میخواستم مهره اشُ بزنم میگفت زورت به من پیرزن رسیده؟؟ وقتی میزدم می گفت:وقتی نوه ام بهم رحم نمیکنه باید از بقیه چه توقعی داشته باشم...خیلی ..........ای !!!
:)))
زندگی همینه.
مامان بزرگا خیلی با نمکن :)))
بله همینه