دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

هر چه میگــــــذرد آبـی تـر میشوم--------->> برای برادرهایـم<<----------

آدم بــاید آزاد باشــد! از تمام قید و بندها باید به خودش آزادی بدهد.بدون احساس حسرت زندگی کنــد. بتواند دیگران را بفهمد، به دیگران حق انتخاب بدهد!

 

 

خیلی دوست دارم به برادرم بگویم فقط مراقبم باش ولی برایم خط و نشان نکش، دلم نمی خواهــد بهش بگویم برادرم تو فقط برادر منــــــی! دوستت دارم ولـی گاهـی که شدید احساس تنهایی میکنم تو حتی حاضر نیستی به حرفهایـم گوش بدهــی!!! آنقدر کسی به حرفهـایم گوش نداد تا این روزها که به من میگویی "دوست دارم بدونم اصلا تو مغزت چه میگذره"!

بچه آخر بودم و از همه بدتر تفکراتی داشتم که فقط مخصوص خودم بود حتی خیال پردازی های کودکانه ام را از بچگی به تمسخر گرفتید و هر بار که از رویاهایم گفتم گفتید بزرگ میشوی و یادت میرود همه این آرزوهای بیخود!! دوست دارم بگویم بزرگ شدم ولی هیچکدام از آن خیال پردازی های کودکانه ام فراموش نشد! دوست دارم من بگویم  تو بشنوی که در همان کودکی وقتی بهم میخندید وقتی کسی از من کوچکتر نبود تا باهاش بازی کنم یا حتی از رویاهامان برای هم بگوییم، وقتی نادیده ام میگرفتید یا حتی وقتی میگفتید " اینو دیگه واسه چی میخواستی مامان؟ " وقتی گریه میکردم تا آرام شوم و آرام که میشدم باز هم همه تان را میبخشیدم و میرفتم لب پنجره و به آسمان نگاه میکردم و به آن هدهدی فکر میکردم که چند روز تو قفس نگهش داشته بودیم و مامان آزادش کرد و آن جوری دور شد و رفت و محو شد که انگار اصلا نبوده! اینکه چقدر عاشق آزادی شدم! اینکه خودم باشم بدون هیچ نقابــی، ولی الان نقاب دارم یعنی برای اینکه بازخواست نشوم از همان بچگی فهمیدم باید نقاب بزنم و طوری رفتار کنم که شما می پسندید که مبادا شروع کنید به سرزنش کردن ولی پنهانی افکار خودم و داشتم، کار خودم را میکردم! چون میدانستم حوصله ندارم به جز پدر و مادرم به 5 خواهر و برادر دیگرم جواب پس بدهم! اصلا راستش را بدانی این پدر و مادر تا موقعی که یاد دارم درگیر شما بوده اند و هنوزم هم هستند و گاهی دوست دارم به من هم توجه کنند اما خودشان به من اعتماد کرده اند فکر کنم دیگه حوصله بزرگ کردن مرا نداشتند توقع داشتن خودم یاد بگیرم، حتی بعضی اوقات که می شنیدم سرنمازهاشان اول اسم شما رو میاورند و اصلا مرا فراموش میکنند غصه ام میگرفت دوست داشتم عاقل نباشم و مثل شما خودخواه باشم و هی اشتباه کنم تا برای من هم دعا کنند این را هم بهشان گفتم. اصلا کی گفته است من از همه تان کوچکترم! سن همه تان را بگذارید روی هم سن من است. من دیدم اشکهای پدرم را وقتی که کمرش زیر بار اشتباهات شما و شکست های شما شکست! و بی قراری های مادرم را و بزرگ شدم. شما چی؟ همان اول رفتید پی زندگی خودتان هر چه میگذرد کمتر سراغشان را میگیرید مگر اینکه خدای ناکرده مشکلی برایتان پیش بیاید! وجدانم راضی نمیشود تنهایشان بگذارم و بروم پی زندگی خودم چون هر چه پیرتر میشوند تنهاتر میشوند! 

نگاه کنید ! می فهمم بخدا،  خواهش میکنم دیگر مرا نصیحت نکنید! برای من خط و نشان نکشید... !

نگاه کنید هــر چه میگذرد آبی تر میشوم...



فاطمه نوشت: همه میگویند فاطمه چه حوصله ای دارد با بچه ها حرف می زند و چه با حوصله بهشان گوش میدهد! اینکه خجالت نمیکشم کنار بچه بازی کنم. رویاهاشان را دوست دارم به دنیایی که میسازند و ایده های کودکانه شان احترام میگذارم ولی بزرگ که میشوند و وارد دنیای آدم بزرگها میشوند دیگر نمیتوانم ارتباطی باهاشان برقرار کنم باید مثل آدم بزرگها باهاشان حرف زد که مبادا خیال کنند دیوانه ای!

مهرشاد ( پسر همسایه مان، 4 سالش است) نه خواهرش سیما نه برادرش حوصله اش را دارند! می آید توی حیات، می نشینم کنارش او حرف میزند و من گوش میدهم و رویا میبافیم با هم!! برادرش امروز برای اینکه ببردش زدش!!! از در و دیوار بالا میرود ولی اذیت نمیکند طبیعتش این است! اما طفلی هیچکس حوصله اش را ندارد. با لهجه بچه گانه اش میگفت: " کاری نمیکنم ولی میزننم :( "