داشتم براش حرف میزدم...
-بهش میگفتم نمیدونم من اینطوری ام یا بقیه ام مثل من هستن؟
+در جواب بهم گفت، نگا فقط تویی که اینقدر با خودت و روحت درگیرررری... یکم خودتو رهااا کن، آزاد باش...
# دقیقا همینِ، انگار تو قفس هستم نمیتونم پرواز کنم، نفس بکشم... مثل زندانی هام...
# عین این آدم های سرگردان تو بیابان که هی رفتن ، هی دویدن، فقط سراب دیدن...
با کی هان با کی؟دیشب من خوابیدم یا کی حرف زدی با کی؟
آره خیلی درونگرایی یکم شل کن با خودت من با زبون ساده تر گفتم
عجبااااا
این مکالمه برا یک ماه پیشِ.... :)
خب قبلا امتحان کردم، نشد! میدونم که اگه خودمو نادیده بگیرم تهش بازم عین کِشی که رها بشه باز برمیگردم همین جااا... فقط رنجِ بیشتر میشه، دردِ عمیق تر میشه...
توی این سن به خودمو نفسم آگاهم نمیتونم نادیدش بگیرم...
همون تز شل بهار
پس همون جواب بهار ایضا
منم خیلی اینجوریم...یکسره درگیر رفتار و روحیات!
گاهی اوقات اینقدر درگیر میشم که زمانو برای تجربه ی خیلی چیزا از دست میدم! :(
خب چطودی میشه اینقدر اسیر این قضیه نبود؟! همه فقط میگن خیلی خودتو درگیر میکنی! :/
وقتی پست های وبلاگت رو میخونم کامل میفهمتت، نمیدونم ولی بنظرم امثال ماها کمال گراییم، ولی هر کسی با هر مدل روحیاتی که داره فقط باید راه خودشو پیدا کنه...
فقط میتونم بگم صبور باش، خیلی صبور باش...
چشمات و ببند و نفس عمیق بکش....
بنظرم روح های بزرگ درد و رنج های بزرگتری هم دارند...
به آلترناتیوهای دیگه که فک کنی خودش دلت رو بزرگ میکنه و افق دید ادم رو وسیعتر میکنه. فقط مشکل اینجاست که فک کردن به الترناتیوهای دیگه همت میخاد و خواستن.
چ گزینه ها دیگه ای که بشه بهش فک کرد؟ مثل چی؟