دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

از هــر دری سخنــی

۱ ) 

نمیدونم چم شده...   

معدل ترم اول: 15.47!!!!! حالا این خوبه یا بده؟؟؟؟!!!؟؟؟  

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ   

 ۲)) 

یه بیت شعر که جدیدا بش علاقمند شدم: 

بـ ــه راه بـــ ــ ــادیـ ـ ـه رفتـ ـ ــن بــ ـه از نشستــ ـن بــاطـ ـل  

کــ ـ ـه گـ ـر مـ ـ ـراد نیـ ـابـم بـه قـ ـ ـدر وسـ ـع بـکـ ـ ـوشــ ـم 

 

ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ    

۳))) 

به قول جناب ِ آقای انیشتین: 

حــماقــت حــدی نــدارد 

واسه اینکه یه آدم رو بشناسم مجبور شدم خودم رو کوچیک کنم،  

و روی کار من جز حماقت اسم دیگه ای نمیشه گذاشت ... 

شاید خیلی دیر ولی به این نتیجه رسیدم که آدم ها تغییر نمی کنند 

خیلی ها ممکنه بتونن عادت هاشون رو برای رسیدن به هدفهاشون تغییر بدن 

ولی اون آدم هایی که میخوان خودشون رو از برده بودن نجات بدن  

و تبدیل به مبارزه گر بشن خیلی کمه...    

بازم طبق نظریه نسبیت جناب آقای انشتین:  

 

هیــچ چیـز مطلـق نیسـت همـه چیـز نسبـی ِ

قطاری به مقصد خدا

قطاری که به مقصد خدا می رفت٬  
  
لختی در ایستگاه دنیا توقف کرد و پیامبر رو به جهان کرد  
 
و گفت: مقصد ما خداست، کیست که با ما سفر کند؟ 
  
کیست که رنج و عشق توامان بخواهد؟ 
  
کیست که باور کند دنیا ایستگاهی است تنها برای گذشتن؟   
 
قرن ها گذشت اما از بیشمار آدمیان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند. 
  
از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود. در هر ایستگاه که قطار می ایستاد،   
 
کسی کم می شد. قطار می گذشت و سبک می شد. 
   
زیرا سبکی قانون راه خداست.   
  
قطاری که به مقصد خدا می رفت٬ به ایستگاه بهشت رسید.  
  
پیامبر گفت:‌ اینجا بهشت است.  
 
مسافران بهشتی پیاده شوند. اما اینجا ایستگاه آخرین نیست . 

مسافرانی که پیاده شدند٬ بهشتی شدند. اما اندکی، باز هم ماندند،   
 
قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. 
 
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت: دورو بر شما٬ راز من همین بود.  
 
آن که مرا می خواهد٬ در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد.  
  
و آن هنگام که قطار به ایستگاه آخر رسید،   
  
دیگر نه قطاری بود و نه مسافری 
 
  
نوشته عرفان نظر آهاری

چهار فصل زندگی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی  

ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: 
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و   

پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که   

بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و  

باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از  

 زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک 

 فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان  

 برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری  

 “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!