دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

24مهر97

امشب با سجاد و خانوادش نرفتم مهمونی... اولین باره نمیرم باهاش. خسته شدم از بس مهمونی رفتم. هی از صبح تا شب پشت سر ددونش (خواهراش) هست که تو قبرستون گرگ نخورشون 40 روزه زندگیم همین شده. اونقدر که همه ی زندگیم بوی مرگ گرفته...

پای بابام شکسته بعد عموی سیبل کلفتش لغوز بارم میکنه، هیچ کس حق نداره به خانوادم چیزی بگه. اونقدر ناراحت شدم که دیگه خونه هیچ کدوم از فامیلاش نمیرم. اینا فامیلا بیشعور و خودخواه و خودشیفته هستن، احترام سرشون نمیشه. 

پنج شنبه چهلم هست ، حوصله هیچ کس و ندارم... حوصله وای ووی جیغ ندارم. اصلا دیگه روحیه اش رو ندارم.

ببخشید همش میام مینالم... از وقتی عقد کردم خاطره خوبی برا تعریف ندارم. حتی دنبال فیلم و عکس عروسیم نرفتم...

بی قراری

همیشه به مسیر زندگیم فکر میکنم، چی شد که اینجور شد؟ احساس میکنم همیشه بدترین چیزها روانتخاب کردم. خیلی چیزها رو دوست داشتم ولی نشد، بلد نبودم،  نادان بودم، ناآگاه و ...

نقطه ضعفم اینه که در برابر آدم های بدجنس خیلی بی دفاعم، نمیدونم واقعا چکار کنم با آدمهای بدجنس ...

خیلی دوست دارم بمیرم....

خدایا مواظبم باش ...

از تاریکی ها

گیر افتادم توی ذهن با تمام تاریکی هاش و پستو های تو در توش و اتاق های تاریکش، نمیدونم چه اتفاقی می افته. زندگی داره به روال خو ش ادامه میده و من هنوز نمی تونم تصمیم بگیرم باید چه رفتاری انجام بدم چکار کنم، مغزمم یاریم نمیکنه. نمیدونم چکار کنم وقتی هر شب اشک های سجاد رو می بینم. 

مرگ اتفاق شوم و خیلی سردی هست، نه برای کسی که فوت شده برای بازماندگانش. 

تو خونه پدری هیچ وقت تو مراسم عزا شرکت نکردم. هر جا هم رفتم اینقدر دردناک نبود. هنوز صدای جیغ ها و گریه ها تو گوشم هست، بی قراری های هر روز خواهرشوهرام منم دیوانه کرده. تنها تصمیمی که تونستم بگیرم اومدم خونه بابام که برای چند ساعت  راحت باشم. ناگفته نماند که توفیق اجباری بود . بابام تصادف کرد و پاش شکست... انتقالش دادن تهران برای عمل و منم پیش مامانم موندم. خدا رو شکر اتفاق بدی نیافتاد...

از سایه خودمم میترسم...

الان فکر میکنم که ای وای من چقدر بد شانس و بدبختم از وقتی ازدواج کردم روز خوب نداشتم. تا بود تو دوران عقد حالمو گرفتن ، با خودخواهی هاشون، حالام اینجوری یه مدل دیگه...

یکی بیاد منو ببره یک جای دور... یک جایی که دست هیچ کس بهم نرسه... خیلی خسته ام:( 

به قول بهزاد 

"هر شب فرم جدیدی از حال بد رو باید تجربه کنیم

سرنوشت بعضی از ما اینچنین نوشته شده"