دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

آیا این از نشانه های افسردگی است...

غروب که میشه انرژیم کم میشه...

چرا من تنبل شدم، من قدیمام خیلی پر انرژی و فعال بودم. الان پِس شدم...

به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن...

روح ، شگفت انگیزترین، تخیلی ترین جز وجودم هست، وقتی سعی میکنم احساسش کنم، انگار حالم بهتره...

فکر کردن به آغاز آفرینشم و یا لحظه مرگم باعث میشه آرامتر باشم، تصور اینکه من در مرکز هستی ام و با طبیعت میرقصم. خیلی بهم آرامش میده، در من دختری رقصنده است، دختری که روی پنجه هاش ایستاده و با طبیعت هم صدا شده...


با خودم عهد بستم، فقط در جریان اصلی حرکت کنم، با روحم پرواز کنم، بهش گوش بدم... نمیدونم تا کجا میتونم ادامه بدم ...

کاش تنها بودم ، کاش میتونستم پناه ببرم به طبیعت به دور از آدمها، کاش می شد فرار کرد از این جهان پر صدا...


فلسفه بافی

بچه تر که بودم دوست داشتم آیندم رو ببینم، دوست داشتم بدونم چه اتفاقاتی می افته، واقعا هم خیلی کارهای عجیب غریب میکردم، یه مدت که خیلی تنهایی میکشیدم و دائما سعی میکردم مثل این عرفا و ... حالت های مختلف رو امتحان کنم و مثلا ریاضت بکشم... یک روز صبح مامانم مثل همیشه بیدارم کرد که برم مدرسه و من دوباره چشمام رفت روی هم توی حالت خواب و بیدار بودم و همش توی فکر مدرسه بودم که امتحان داریم و نخوندم. هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم ، تصویر گنگ و مبهمی از اتفاقات توی مدرسه در صدم ثانیه از جلوی چشمم رد شد... یهو از خواب پریدم... رفتم مدرسه... بچه ها همش درگیر امتحان جغرافی و هندسه و تمرین های فیزیک بودن که بهشون گفتم: جغرافی امتحان نمیگیره، دبیر هندسه نمیاد، و فیزیک درس میده، تمرین حل نمیکنه... دقیقا همون اتفاقات با همون تصاویری که هنوز یادم هست ، اتفاق افتادن. بعد دیگه انگار به چیزی که خواسته بودم رسیدم و دیگه هیچ وقت اون اتفاق تکرار نشد. یادمه یکبار خواب بودم، انگار روحم از بدنم جدا شده بود و توی اتاق و خونه میگشت و میرفت بالای سر بقیه،،، یکم عجیبِ و کسی باور نمیکنه این اتفاقات رو... خلاصه نوجوانی مسخره ای داشتم ... عاشق فلسفه و فلسفه بافی بودم و تمام کودکی و نوجوانیم این مدلی گذشت. البته ناگفته نماند که جوانی خیلی مسخره و بیهوده رو پشت سر گذاشتم. همش بطالت بود.

امروز داشتم به حال و روز الانم فکر میکردم که اگه من توی نوجوانیم میتونستم این آیندم رو ببینم چه حالی بهم دست میداد؟ وحشت نمیکردم؟ آیا میتونستم تغییرش بدم. راستش رو بخوای ته دلم میلرزه ، ...

آیا اگه میتونستم ببینمش، میشد تغییرش داد؟ خیلی پیچیده است، تغییراتی که بوجود می آیند در رستای تحقق "آینده مشخص شده" هست ؟ ...