ارتباطم رو بطور عمد با خیلی دوستام کم کردم، الان که مثلا میگم بی معرفت نباشم یک حالی از کسی بپرسم، به خودم هشدار میدم و یاآوری میکنم که چرا این کار رو میخوای بکنی؟ یک عالمه با خودم کلنجار میرم، یاد خاطرات، روابطی که توشون آسیب دیدم و ... می افتم و عقب می کشم...
نباید برگشت به سمت خیلی چیزها... باید دورتر شد اونقدری که از ذهنت پاک بشه احساس دلتنگی... برای بعضی ها نباید دل تنگ شد...
حال خوبی دارم و میدونم این نتیجه دوری از دوستای مزاحم هم هست... منظورم از حال خوب صرفا خودم بودنم هست. دوستی داشتم که همه چوره رفتارش تحقیر و بی احترامی و نقد بود در حالت معمولی... با فاصله گرفتن ازش خودمو بیشتر دوست دارم...
همیشه فکر میکنم اگه هیچ وقت باهاش دوست نشده بودم الان چطوری بودم!؟...
خوابم نمیبره و همش دارم فکر میکنم. یاد حرف سجاد افتادم، بهم میگه: "بخدا مشکل تو اینِ که می شینی هی فکر میکنی، زندگیت رو کن اینقدرم فکر نکن"
هان؟؟؟
* فکر کردن جزیی از زندگیمه... چطور فکر نکنم؟
یک دوره از زندگیم خیلی با خودم صادق بودم،،،خیلی خودم بودم... طوری که هر کس که میدیدم بهم میگفت دیوانه:)