دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

مثل گم شدگان...

میدونم هر کاری میکنم موقتی هست، شاید برای از یاد بردن نگرانی ها و استرس های ناشی از بیکاری باشه... یک روز میشینم عروسک میبافم، یک روز کیف میدوزم، یه موقع گلدوزی میکن، یک روز کتاب میخونم، یک روز دنبال کار میگردم و باز رزومه مینویسم و میفرستم شرکت های مختلف،،، یک روز همه چی رو رها میکنم و فقط کارهای خونه رو انجام میدم. سردرگمم...خیلی کارها ، خیلی چیزها دوست دارم ولی الان هر فکری که میاد تو سرم میدونم اگه شروع کنم دو روز بعدش رهاش میکنم... انگار یک چیز و گم کردم دارم دنبالش میگردم... دارم دنبال "من" میگردم... هنوز نمیدونم چی دوست داره... چی آشفته اش کرده! این "من" عین مرغ سرکنده میمونه... توی هیچ چیز ثبات نداره چون ترس هاش زیاده!؟ بارها به خودم میگم اگه نمیترسیدی چکار میکردی؟ ولی بازم جواب درستی براش ندارم...

دوست  دارم تغییر کنم،،، توی همه چی، احساس میکنم یک عمره دارم اشتباهی میرم، دارم خودمو گول میزنم... وای خدای من چرامن چنین آشفته ام...؟؟؟

...

کاش چن تا چراغ جادو داشتم...

از جمله کارهایی که دوست دارم انجام بدم و رفتارهایی که دوست دارم تغییرشون بدم...

1- ورزش کنم و به وزن ایده آلم برسم... ورزش میکنم ولی خب از اونجایی که کم حوصله ام و صبرم کمه هی ناراضی ام از خودم:(


2- تمرین کنم بتونم چندکاربره بشم... 

3- پارسال میرفتم کلاس زبان خیلی خوب بود... کاش ادامه اش میدادم...

4- دوست دارم شرایطمو، وضعیتمو تغییر بدم ولی نمیدونم چطوری؟

5- اخلاقمم تغییر کنه و بیخیال تر بشم خیلی عالی میشه...

6-محدودیت هایی که تو ذهنم برای خودم ساختم کمتر بشه...

7-ترس هام کمتر بشه... ترس از دست دادن، ترس اذیت کردن دیگران، ترس پذیرفته نشدن، ترس های اینجوری...

8- دوست دارم وقتی مُردم پیش خودم بدونم همه کارامو کردم... اگه مرگ طبیعی بود. اجل معلق که دیگه فرصت خدافظی هم به آدم نمیده...

9- خودمو بابت اشتباهاتم کمتر سرزنش کنم...


و خیلی های دیگه...

ما در این بازی همه بازیگریم...

زندگی کردن مثل بازی میمونه، هر کسی یک نقشی داره،

 بچگی هام وقتایی که با بزرگتر از خودم همبازی میشدم همیشه نخودی بودم و از این بابت همیشه به شدت عصبانی میشدم، اصلا بازی نمیکردم گاهی... زمانی که نخودی میشدم، چون عضو اصلی نبودم، از برنده شدن کیف نمیکردم... نمیفهمیدم جزء برنده هام یا بازنده ها...

زندگی هم عین بازی میمونه، منتها میدانش بزرگتر شده، افراد هر کی یک نقش رو پذیرفته...


#فاطمه نبشت: بعضی اوقات بود می اومدم یک خط بنویسم اونقدر درگیری ها و پارازیت های ذهنم زیاد بود که نمیشد... ولی وقتی میتونم از هر چی که تو ذهنم هست بنویسم لذت میبرم... هنوزم اینجا رو به اینستاگرام ترجیح میدم... ^_^