دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

هر چقدرم بد باشیم ولی بهتره خودمون باشیم

خودمون باشیم، توی هر لباسی که هستیم...

این صحیح ترین روش و راه صادقانه زندگی کردن همینِ، باید بزرگ بشیم جدای از کلیشه های موجود توی جامعه... باید با خودمون بزرگ بشیم نه با ترس هامون... هممون میدونیم  از اونجایی که خود واقعیمون رو نشون دادیم، نقاب نزدیم، پشت هیچ چیزی قایم نشدیم، زندگی چقدر راحت تر شد، انگار بال دراوردیم تونستیم کل مسیر زندگی رو طی کنیم...

آدم هر جایی که نقابی به صورتش زده ، جایی که کل زندگیش  شده سانسور... با نقاب هاش و بازیگری خوبش حتی اگه همه کسانی که دوست داشته اطرافش جمع شدن  به هر هدفی دلش خواسته رسیده باشه ولی یک جایی ته ته های ذهنش، قلبش... ناراحت از اینکه خودش نبوده، از اینکه نقش بازی کرده... ترس داره از خود واقعیش،،، یک جایی باید خودشو رهاااا کنه و نفس بکشه...

من همینم، زاده ی این سرزمینم، خانواده ام سنتی هستن و همیشه بعنوان یک دختر محدودیت های زیادی داشتم، باید نباید های زیادی داشتم و الان بعنوان یک زن وظایف عجیبی دارم که خارج تصورم هست... مثل تحت سلطه بودن، چشم گفتن، زور شنیدن... هیچ وقت اونقدر شجاعت نداشتم که وایستم و بگم نه! هر وقتم گفتم نه! محدودیتهام بیشتر شد، وظایفم بیشتر بهم یادآوری شد...

همیشه از حقم دفاع میکنم ولی خیلی دوست دارم از کسایی که اذیتم کردن انتقام بگیرم، یا بلایی سرشون بیاد که دلم خنک بشه، همینقدر شدید احساس خشم و انتقام تو وجودم نسبت به بعضی ها شعله وره و همینقدر خبیثانه وقتی از ذهنم رد میشن دعا میکنم اتفاق بد براشون بیافته... توی جامعه ای که همه چیز بر علیه من است، و مظلوم واقع شده فقط حق آه کشیدن داره نه گرفتن حقش چون حقی هیچ جای قانون براش تعریف نشده، پس فقط آه میکشم...

این منم ، اینها شدن قسمتی از زندگی من ولی همیشه همینقدر سیاه نیست که...

تازه دارم به زندگیم عادت میکنم، حس خوب ازش میگیرم، از هیچ کس خبر ندارم و خیلی راحتم ، رفت و آمدهای کلافه کننده و هر روز و هر شب نیستن دیگه و متعادل ترن...شخصا با معاشرت مشکل ندارم ، ولی با افرادش خیلی... مثلا تو خونه من عکس گرفتن فرستادن برای خواهر سجاد!!! ذاتا ناسازگارم با فضولی و شخصیت فضول، انگار من مشکل دارم چون دقیقا فقط من اینجورم...

دوست دارم خودم باشم، خودم گزینش کنم کسانی رو باید باهاشون رفت و آمد کنم ولی نمیشه...( این فکرا رو باید قبل ازدواج میکردم میدونم) و این آزار دهنده ترین قسمت زندگی مشترک هست!

احساس میکنم داره اتفاق های خوب می افته! مثلا سجادم از این همه مهربونی و سخاوتش نسبت به جهانیان دلش گرفته!( میتونه اتفاق بدی هم باشه ولی از نظر من خوبه) ، یک موجود عجیبِ 


خدا رو شکر زندگی این روزا بهتره انگار... 



کودک که بودم وقتی اختلافات فامیلی رو میدیدم فکر میکردم ما یعنی خواهر برادری های ما خیلی عالی میشه... فکر میکردم چون ماها داریم اینجور روابط رو می بینیم پس اینجور نمیشه دیگه... میفهمیمم نیازهامون رو... بعد روابطمون براساس محبت ، مهربانی شکل میگیره... غافل از اینکه روزگار خیلی بی رحم است...

الانم هنوز از اون تخیلات بچگانه رو دارم... مثلا فکر میکنم اگه به کسی بگم من از دروغ متنفرم و با شنیدنش کلا قاطی میکنم میشم هیولا مثل یک موجود باشعور میفهمه دیگه! غافل از اینکه آدمی که دروغ میگه برای اینکه کارش پیش بره هر جایی به نفعش باشه دروغ میگه...( البته تا قبل قاطی کردن من ، وقتی قاطی کردنم  رو می بینن میفهمن دیگه نفسم نباید میکشیدن چه برسه دروغ گفتن و پیجوندن...) اینقدر این روی قاطی کردنم رو دوست دارم دیگه هر کسی میفهمه چقدر باید خودشو بهم نزدیک کنه...

کلا همینجوری بزرگ شدم ...

بزرگ شدن شوخی بدی بود بنظرم... بزرگ شدن مهربون بودن رو از آدم میگیره... نه اینکه کسی نخواد خوب ، مهربان، با شفقت و ... باشه، نه دوست داره ولی پشیمون میشه...


زندگی سیر عجیبی داره بنظرم، در عین حال که روزمرگی های کسالت بار طی میشن ولی اتفاقات عحیب درست وسط همین ثانیه های کسالت بار اتفاق میافتن... 

این لحظه ها همیشه برام باشکوه بودن...

زندگی مثل ماجرای اسرار آمیزه، من هنوزم بچگانه فکر میکنم، فراموش میکنم... می بخشم و هنوز مثل بچه ها خودمو میتونم رها کنم... فقط زمانش بیشتر شده...


خدایاتت شکرت

کتابآنه

"کتاب چهار میثاق از دون میگوئل روئیز"

 کتاب قشنگی هست...هم صوتی هم pdf اش تو اینترنت موجوده... از دستش ندید.