دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

هر چه را که به دانستن نیاز داشتم از کشتی نوح آموختم...

 

 

۱- از قایق جا نمانید.   

۲- به خاطر بسپارید که همه ی ما در یک قایقیم (سرنوشت مشترک)  

۳- از قبل برنامه ریزی کنید. موقعی که نوح کشتی می ساخت از باران   

خبری  نبود  

۴- خود را سالم و سرحال نگه دارید. امکان دارد در سن ۶۰سالگی  

کسی  از شما بخواهد دست به کار بزرگی بزنید.   

۵- به حرف نقادان و عیب جویان گوش ندهید به کاری که باید انجام  

دهید  بچسبید.    

۶-  آینده تان را در جایی بلند مرتفع بنا کنید.   

۷- برای رعایت مسائل ایمنی دوتایی سفر کنید.  

۸- سرعت هیچ مزیتی ندارد، حلزون و یوزپلنگ هر دو در کشتی بودند.   

۹- موقعی که دچار فشار روحی هستید، چندی روی آب غوطه خورید.  

۱۰- به خاطر بسپارید کشتی نوح را یک غیر حرفه ای ساخت و کشتی  

تایتانیک را حرفه ای ها ساحتند!  

۱۱-هراسی از توفان به دل راه ندهید. 

۱۲- موقعی که با خدایید، همیشه رنگین کمانی در انتظارتان است.

ابـر و ابـریشـــم و عشــق

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر  

دارم  که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .  

خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .  

بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .  

اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت. 

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد .  

و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.  

من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد ،  

دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد. 

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،  

چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ،  

گریه نمی کنم تا تمام نشود ،  

می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد. 

یا لطیف ! 

 این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟  

این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه  

شود؟  وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم  

و دیده می شویم ،  

اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود. 

یا لطیف !  

کاشکی دوباره ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی  

تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم ،  

مثل هوا که ناپدید است ، 

مثل خودت که ناپیدایی ... یا لطیف !  

مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...  

 

نویسنده:عرفان نظر آهاری

"هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای‌"

پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست‌ که‌ همیشه‌  

جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند؛  

و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌  

و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.   

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک؛  

و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عدل‌ نیست.  

کاش‌ پُشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم...هیچ‌گاه.  

و در لاک‌ سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.  

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد.  

زمین‌ را نشانش‌ داد...کُره‌ای‌ کوچک‌ بود.  

و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد.  

هیچ کس‌ نمی‌رسد.چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست.  

فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی. و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای.  

و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست،تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست،  

تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی؛ ...پاره‌ای‌ از مرا.  

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت.  

دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود....و نه‌ راهها چندان‌ دور.  

سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن، حتی‌ اگر اندکی؛  

 و پاره‌ای‌ از «او» را با عشق‌ بر دوش‌ کشید.

نویسنده:عرفان نظر آهاری