دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران
دختـــر کـوهستــــان

دختـــر کـوهستــــان

من نیستم چون دیگران بازیچــه بازیگران

شــایـد او رابعــه بـود ......

او رابعه است، ‌او که شبانه روز هزار رکعت نماز می گزارد.  

روزها ها همه به روزه است. شبها بیدار و سر به سجده.  

او رابعه است وقتی چراغ در خانه ندارد انگشتش را چراغی می کند  

و تا صبح دستش روشن است.  

او همان است که سجاده بر هوا می‌اندازد و به کوه که می‌رود،  

آهواان و نخجیران و گوران به او تقرب می جویند.  

حالا تو می خواهی به خواستگاری او بروی،‌ به خواستگاری رابعه!  

هرگز، هرگز، تن نخواهد داد.  

که هزارسال او را گفتند چرا شوهر نکنی ؟  

گفت : سه چیز از شما بپرسم مرا جواب دهید تا فرمان شما کنم.  

اول آنکه در وقت مرگ ، ایمان به سلامت خواهم برد، یا نه؟  

دوم آنکه در آن وقت که نامه‌ها به دست بندگان دهند.   

نامه ام را به دست راست خواهند داد، یا نه؟  

و سوم آنکه در آن ساعت که جماعتی را از دست راست می‌برند   

و جماعتی را از دست چپ، مرا از کدام سو خواهند برد ؟  

گفتند: ما نمی‌دانیم. گفت: اکنون این چنین کسی   

که این ماتم در پیش دارد، چگونه پروای عروس شدن دارد!   

اما او به خواستگاری رابعه رفت   

و رابعه گفت: آری، آری، شوهر می کنم.  

اما، ای وای رابعه ! چه می کنی ؟   

زهد و ریاضتت چه می شود؟ گوشه گیری هزار ساله‌ات؟   

دامنت به زندگی می گیرد و آلوده می شوی.  

رابعه گفت: هزار سال خدا را در حاشیه می‌جستم،   

در کنج، در خلوت، تا اینکه دانستم   

خدا در میان است، در میان زندگی.  

رابعه! اما آیا تو نبودی که می گفتی:   

دل آدمی جای دو معشوق نیست!   

خدا که در دلم آمد هیچ کس را راه نخواهم داد؟  

گفتم و امروز هم می گویم .  

پس دلم را به دل دیگر پیوند می زنم، تا فراخ تر شود و هر   

دو را جای او می کنم، هر دو دل را.   

رابعه، رابعه، رابعه؟   

اما زندگی جنگ است به میدان می‌آیی و مجبور می‌شوی   

با وسوسه بجنگی،‌ با هزار شیطان که در تن زندگی جاری است.   

آن گوشه که تو بودی، آن خلوت که تو داشتی، ‌امن بود   

و تو بی ‌آنکه بجنگی و زخم برداری و کشته شوی، ‌پیروز بودی.   

رابعه گفت: اما خدا غنیمت است.   

غنیمتی که با جنگیدن باید به دستش بیاوری.  

آنکه نمی جنگد و در کناری می ماند سهمی از خدا نمی برد.  

و هر کس بیشتر مبارزه کند، خدای بیشتری نصیبش میشود!  

رابعه عروس شد، رابعه رفت و من دیگر رابعه را ندیدم،   

و دیگر ندیدم که سجاده بر هوا بیندازد و با انگشت آتش روشن کند.  

اما شاید او رابعه بود، ‌آن زن که از آن کوچه دست در دست   

دخترش لبخند زنان می گذشت.  

شاید او رابعه بود و داشت خدا را از لابه لای   

زندگی ریزه ریزه به در می کشید.  

شاید او  رابعه بود ....
 

 

نویسنده:عرفان نظر آهاری

هر چه می خواهی دل تنگم بگو ...

_نمی دونم از چی میترسم ... شاید از خودم چون نمی دونم  

قراره چیکار کنم؟؟؟ سخته برام خیلی از واقعیت ها رو قبول کنم!!! 

*اینکه دارم بزرگ میشم!!! اینکه باید مسئولیت پذیرتر بشم!!!  

اینکه نمیشه  متوقف شد چون نابود میشی!!! 

*اینکه نمیشه از عشق فرار کرد؟؟؟ 

*اینکه بزرگ میشی !!! ... تمام کودکیت و رویاهاش میشه خاطره... 

میشه بزرگترین رویا بزرگیت ... که ای کاش فقط یه لحظه بشه  

برگشت به اون دوران...  ولی اینا میشه رویا... 

هنوز دوس دارم اونقدر کوچیک بشم که فکر میکردم تمام دنیا  

واسه اینه که من به تمام آرزوهام برسم ! ( اینکه فضانورد بشم و  

یه روز روی کره ی مریخ فرود بیام،  یا اینکه سرزمین های  

ناشناخته رو کشف کنم ...)  

یاد اون شبهایی که ستاره ها دوستام بودن بخیر...  

اونا میشدن هم صحبت  من...منم جای اونا حرف میزدم ...  

یادمه از تاریکی نمی ترسیدم، هنوزم نمیترسم...  

منتظر میموندم شب بشه  من شروع کنم به راه رفتن تو تاریکی ...  

هنوزم از این کارا میکنم...  این تنها چیزیه که منو به  

رویاهای کودکیم میبره...    

***هنوز خیلی از چیزاها رو نمی فهمم...!!!؟؟؟ 

1*اینکه چرا از هر کی میپرسی چرا به این دنیا دعوت شدی ...  

نمی دونه؟؟؟  

2*اینکه وقتی از یه نفر که تازه بچه دار شده میپرسی واسه  

چی یه نفر رو به این  دنیا دعوت کردی... مگه خودت  

چی ازش دیدی ... نمی دونه؟؟؟ 

3*...  

 

*** با تمام این حرفا تنها چیزی که میدونم تو دنیا هنوز قشنگترینه... 

  تولد یه نوزاده...  

 

چرت و پرت نوشت) زیاد الکی حرف زدم جدی نگیرد فقط محض  

خالی شدن افکار تلنبار شده بود... 

 

بخشی از منشور پارسوماش از کوروش

 

 

بگذارید هرکس به آیین خویش باشد 

زنان را گرامی بدارید  

فرودستان را دریابید  

وهرکس به تکلم قبیله ی خود سخن بگوید  

آدمی تنها در مقام خویش به منزلت خواهد رسید  

گسستن زنجیرها آرزوی من است 

رهایی بندگان و عزت بزرگان آرزوی من است   

شکوه شب و حرمت خورشید را گرامی میدارم  

پس تا هست شب‌هایتان به شادی باشد و روزهایتان رازدار رهایی باد
  

این فرمان من است این واژه وصیت من است  

او که آدمی را از ماوای خویش براند، خود نیز از خواب خوش رانده خواهد شد 

تا هست هوادار دانایی وتندرستی باشید من چنین پنداشته ، چنین گفته ، وچنین خواسته‌ام