از دلخوشی این روزها صدای غاز، بوقلمون، مرغ و خروس های همسایه پشتیِ... حس خوبی داره مثل امید، زندگی... با این صداها انگار صبح ها واقعا صبح هستن، حس واقعی یک روز جدید رو به آدم تزریق میکنن...
فقط خدا میدونه با شنیدن صداشون چه شوقی تو دلم می افته... دلم قنج میره براشون....
صداها هم معجزه میکنن، هیچ وقت به "صدا" فکر نکرده بودم، حتی درک درستی ازش ندارم...
به ریکاوری احتیاج دارم...
مثلا کاش بانوی بهار رو از تو چت هاش میکشیدم بیرون بغلش می کردم، بعد میرفتیم با هم تفریح می کردیم و از هر دری حرف میزدیم و از این داستان هاااا...
توی شهر خودم غریبم و هیچ دوستی ندارم... خیلی ام خوب نیست این تنهایی لعنتی،،، مثلا هر کسی باید یه رفیق گرمابه و گلستان داشته باشه...
درجه اعتمادم به آدم ها صفر شده... ولی خب دوست دیوار به دیوار میخوام:(