این روزها کلی فکر میکنم که مثلا اگر بجای رشته فلان بیسار شده ی برق دنبال فلان رشته هنری که از کودکی دوستش داشتم میرفتم الان داشتم فلان کار را انجام میدادم چون از همون موقع کلی برای خودم تصویر سازی داشتم که دوست دارم چیکار کنم. آیا مگر رفتن به دنبال آرزوهای کودکی جرم است! راستش را بگویم آنقدر شجاعت که نه حوصله اش را هم ندارم که در مقابل غرغر های خانواده دوام بیاورم برای نخواندن ارشدی که هر چه فکر میکنم نمیدانم به کجا میخواهد مرا ببرد! میگویند بخوانش!!!
بچه که بودم حرف گوش کن بودم! مثلا مشاور تحصیلی ام برادرم بود با اینکه به چیز دیگری علاقه داشتم ولی به فرمان آن دو برادر مهندس برق من هم برق خواندم!!! دوستش دارم ولی خداییش مثل خوردن زهر بوده برام! ارشد برق خواندن مثل این است که به زور شوهرت بدهند شوهرت هم همه می پسندند و تاییدش کنند ولی میلی برای ادامه زندگی با او نداشته باشی! قیاس خوبی نبود ولی دلم یک مشاور خوب میخواهد از آنهایی که می نشینی پای حرفهایشان بهت جرات میدهند!!
حالا من میخواهم به زندگی با این دانش اجباری ادامه بدهم و دلخوشی هایی داشته باشم از قیبل همان آروزهای کودکی.
* شیرین ترین کارها برایم رفتن به دنبال آرزوهای بچگی ام است. فکر کردن بهش هم چنان لذت بخش است و طعم دهانم را شیرین می کند که انگار یک عالمه کیک شکلاتی خوردی و باز هم دلت میخواهد...
خب نخون آجی!
بخاطر غر زدن هیچ کس خودتو به سختی ننداز
پس چیکار کنم؟