خانواده جمیعا رفتن شمال و اردبیل و ...
حتی یک لحظم دلم نخواسته باهاشون بوده باشم...
فاطمه نوشت:
*این مسافرت که عمدا نرفتم ولی علت اینکه همیشه من توی مسافرت های خانوادگی و دست جمعی نیستم نامشخصه! خیلی جاها رفتن که من نبودم!
** مسافرت شیرازم خوب نبود. اصلا خوش نگذشت!!! دیدن چیزهایی که نباید ببینم، آزارم میده! نباید دهنم و باز کنم که مبدا اتفاقی برای پدر مادرم بیافته. این بار سکته میکنن حتما!
*** به حامد کوچولو یاد دادم میگه "عمه" :) قربونش بشم من:)
تو که شیراز بودی حالت خوب بود ! حداقل بهتر از روزای دیگه بودی
اولش حالم خوب بود!
منم هیچ مسافرت رفتن با خانوادم رو دوست ندارم؛یعنی یادم نمی یاد اخری بار اصلا کی رفتیم ولی اگه روزی روزگاری قرار باشه بریم ترجیح میدم نرم باهاشون؛)
ای جونم؛)ایشالا خدا حامد کوچولو رو حفظ کنه
تو که از شیراز راضی بودی؛!؛|
نمیدونم چرا اینجوری میشه. با کل خانواده نه ولی خب بخاطر حضور چند نفر نمیرم!
بهار زنداداشم خیلی خوبه. خیلی ماهه باهاش اصلا مشکلی ندارم. مشکل من داداشم هست!
ای بابا؛(
تو نمی خوای برگردی عایا؟
؛))
یکشنبه که مامان اینا برگردن منم برمیگردم!
یادمه یه کتابی از یه جهانگرد میخوندم که نقل مضمون گفته بود:
حافظ و امثال اون پاشونو اونطرفتر از رکن اباد و شیراز نذاشتن خبر نداشتن که دلشونو به خروس قندی خوش کرده بودن در حالیکه نعمتای خدا خیلی بیشتر از تصورات این شیرازیهاست...اگه فرصت بشه تو بلاگ یه پست در مورد اون کتاب خاهم نوشت...(امیدوارم قولم مث وعده قبلیم طولانی نشه..)
جالبه!
ولی این اشعار برای جذب توریست خوبه هااا:)