-مشکل از داداش منه، منم میدونم...
-لیلی میگفت فردا میخوام برم دادخواست طلاق بدم! دیگه نمیتونم. بهش حق میدم...
- فعلا من چیزی به مامان و بابام نمیگم میزارم فعلا شاد باشن تو مسافرت که بعدش ماجراها دارن! خدا خودش رحم کنه...
-فقط دارم به حامد فکر میکنم... این بچه تازه یاد گرفته بگه مامان، بابا :(
- وای خدا چیکار کنیم. شک ندارم برای بابا مامانم حتما اتفاقی میافته...
فاطمه نوشت:
من با کلی اصرار اومدم شیراز، یعنی با فکر قبلی بوده!زنداداشم نمیتونسته مستقیما مشکلاتش رو بگه. خانواده خودشم نمیدونن! حرف زدیم حرف زدیم، باهاش گریه کردم، بهش حق دادم و ...
فاطمه جون خیلی به متنهات علاقه شدید دارم اما خیلی ناراحتم که دو روزه دارم میبینم خیلی کسل هستی مخصوصا الان که گفتی این اتفاق ناخوشایند داره میافته، از خدا میخوام که خودش به این وضعیت مزخرف سروسامون بده و دوباره متنهای خوبی واسمون بذاری عزیزم
قربونت بشم عزیزم. لطف داری به من:)
ان شاالله تموم بشه ولی تازه داره شروع میشه. خدا خودش عاقبتمون رو بخیر کنه:)
شوکه شدم ازین پست :| :(
خودمم تو شوکم!
چه بد
یاد این لینک افتادم:
http://dar300metri.blogsky.com/1395/01/12/post-133/%DA%AF%D8%B1%DA%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%A8%D9%88%D9%86
البته من از جزیات بیخببرم و حرفی نزنم بهتره اما یه چیزی میدونم و اینکه ماها بلد نیستیم مسائلو حل کنیم و کسی یادمون هم نداده ...وگر نه خیلی از مشکلات قابل حله
قابل حل هست ولی صبر میخواد! البته حق هم داره! نمیدونم قضیه خیلی پیچیدس!!!
شوک شدم واقعا؛(
این پست رو نخونده بودم که تو پست پایینی نظر دادم چرا ریختی به هم؛|
نمیدونم واقعا شوک خیلی بدی هست!