هستی: دلو باژ تن ( در رو باز کن)
هانیا: خودت باژش تن
هستی: من ن ی ت نم (من نمیتونم)
هانیا: دشت من میلسه پس دشت توام میلسه!
هستی: ( پشت در همچنان در حال در زدن)
هانیا: اِاِاِاِاِ شلام آشی (سلام آجی به حالت غافلگیرانه)
***
هستی خطاب به هانیا: آژی بلا منم ل و بزن ( آجی برا منم رژ بزن)
(( این صحنه هم اضافه کنم که بابام غر میزنه این آت و آشغالا چیه میدید دست این بچه ها و نگاهی چپ چپ به من میکنه:| آخه به من چه! ( کسی که اسمش به خرابکاری در شد دیگه شد نمیشه کاریش کرد:|) اون یکی خالش داده بود بهش ))
هستی 1 سال و نیم و هانیا 2 سال و نیم داره. هستی خب قدش کوتاهتر بود نمیرسید. حتی اینکه با این قد و قواره ریزه میزش میتونه خیلی قشنگ و واضح حرف بزنه بهش نمیاد. حاضرجوابم هست:| داشتن دو تا بچه اونم به اختلاف یکسال پوست از سر هر مادری میکنه. ولی وقتایی که این دوتا زلزله میشینن عین پیرزنا با لهجه بچگونشون باهم حرف میزنن خیلی صحنه قشنگیه:))))
بله هستی خودش به زور اومده به این دنیا و هیچگونه عمل سقط جنینی نتونسته ایشون رو از اومدن منصرف کنه :))) ذهن خلاقی توی خرابکاری داره و معمولا بقیه دهه نودی های خونه هم یه جوری رهبری میکنه جهت کن فیکن کردن ! آتیش به پا کنه!!!
دلم برا خواهریم میسوزه چه روزهایی که زورش نمیرسه و میشینه گریه میکنه از دستشون
از هوش هانیا خوشم اومد!
تو دو سال و نیم داره استدلال میکنه
از این استدلال گرانه بش نگا نکرده بودم. جالب بود
چون بزرگتره سعی میکنه به هستی یاد بده بعضی چیزا رو و مواظبش هست ^_^
چند تا دخترید؟:)
ایجونم خدا حافظشون باشه*.*
تو هم کم خرابکار نیستی خب٬بابات حق داره اینجور فکر کنه:دی
منم هیچگونه عمل سقطی روم تاثیر نداشته:))
سه تا ایم
فدای تو ^_^
نه باور کن بهار من اسمم بد دررفته. از بچگی ام خواهربرادرهای بزرگتر منو میکردن سپر چون کوچیکتر بودم کمتر دعوام میکردن:|
پس توام بدون برنامه قبلی اومدی تو دنیا:))) اصلا ما باید میبودیم :دی
تو هم لحظه؟؟؟؟؟تو هم یوهویی اومدی؟:))
اوهوم. گفتن بزا اینم بیاد. بابامو که اذیت میکنم میگه من گفتم حالا که داری میاری یکی مثل این (اشاره به خواهرم) بیار نه اینجوری :))))
بابام که همش منو دست مینداخت میگفت وقتی به دنیا اومدی گفتم بندازیمت گربه بخوره:))
:)))) عزیزم، قربونت بشم :))
مدل شوخی باباهامم اینجوره، درکت میکنم:))