گاهی از اینکه حسود نیستی نگران میشی، نگران خیلی چیزها، که در روزهای بی انگیزگی نیرو محرکه نداری، که حس رقابت نیست، همش فک میکنی از بقیه عقب افتادی و ... ولی وقتی دنبال خودت باشی، شاید گم بشی و غصه بخوری، شاید نگران باشی ،کلافه و سر در گم...
ولی مطمن باش یک روز از سالهای زندگیت توی آخرای آذر مثل اینکه چشم بندی رو از چشمت باز کرده باشند وسط برهوت خودت می بینی، تک و تنها، اونجا فقط خودت رو داری و تلاش میکنی برای نجات خودت... میدونی اگه بمونی میمیری ولی راه می افتی با شتاب و میدانی یک جایی اون دور دورا خدا وایساده ،دستاش رو باز کرده تا بپری تو بغلش... میدونی خدا کجا وایساده. حتی بعدها وسط اون همه شلوغی و بهبوهه میتونی پیداش کنی، چون میدونی کجاس، بوی عطر نابش رو میفهمی، آغوشش تنها جای امن میشه برات...
بالاخره شاید یه روزخودت رو پیدا کردی وسط برهوت، وقتی قلبت قوی تر و محکم تر از وقت های دیگه شده، یک روز خودت رو پا برهنه میان انبوه وحشتناک تنهایی پیدا می کنی!
و چه عظمتی در انتظار توست اونروز که خودت رو ببینی، پیدا کنی و بشناسی...
و چه آرامشی در انتظار قلب های مهربان است!؟