وااااااااااای خــدای
امروز خیلی بد بود خیلی
راااااااااااااستی تولد وبلاگمم بود اینقدر درگیر بودم که نشد بیــــــــــام
کوچک بود و دنیایش تاریک. هیچ خورشیدی نداشت.نه آسمان می خواست،
نه بی تاب کوه بود و درخت و دریا بود.
چشم هایش بسته، دست هایش گره کرده، درخود خزیده بود.
خون می خورد و جنینی خود را پاس می داشت. بزرگتر شد و دیگر آن
جهان کوچک را تاب نیاورد. نفس می خواست و آسمان و نوازش و لبخند.
شیرش دادند، زیرا آنکه آسمان و لبخند و نوازش را می فهمد،
هرگز خون نخواهد خورد.