روزها هیچ وقت منتظر ما نمیمانند تا کارهای عقب افتادهمان را بعدا به سرانجام برسانیم...
گاهی اوقات به خیلی چیزها فکر میکنم، آرزوهایی که هیچ وقت محقق نشد، شاید برایشان هیچ تلاشی نکردم. آنقدر چرخ زندگی به کام ما نچرخید تا روزگار ما رو جایی گذاشت که هیچ وقت فکرش را نمیکردیم...
گاهی فکر میکنم اگر بیشتر تلاش میکردم و یا پدرم پولدارتر بود و خیلی مشکلاتی که پیش آمد ، جلویش می ایستادم و تسلیم نمی شدم، الان شاید به آرزوهایم رسیده بودم، حداقل به درصدی یشان...
ولی برمیگردم و دوباره نگاه میکنم که چر نشد؟
همیشه حسرت هایی می ماند ...
برمیگردم و اطرافم را نگاه میکنم انگار هیچ کس به آرزوهایش نرسیده، هرکس مشغول کار دیگریست، بعد لعنت بلندی به این مملکت میفرستم که آدم ها را از خودشان دور کرده...
زندگی آنقدر می چرخد و تو را جایی می اندازد که فکرش را هم نمیتوان کرد.
دوست دارم دخترم به آرزوهای خودش برسد نه آرزوهای من...
کمکش کنم تا آرزوهایش را بسازد