خــداونــد تــاس نمیــریــــزد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چــه مهمانــان بی دردسـری هستند مــــردگان
نـه بـه دستــی ظرفــی را چرک مـی کننــد
نـه بـه حرفـی دلــی را آلــوده
تنـهـا بـه شمعــی قانعنــد
و اندکــی سـکــوت...
حسین پناهی
از بهشت بیرون آمد، دارایــی اش فقط یک سیــب بود. سیبـــی که به وسوسه آن را چیده بود.
و مکافات این وسوسه هبـــــــــــوط بود.
فرشتـــه ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.
انســـان گفت: اما من به خودم ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد،
پس زمین از بهشـــت بهتـــر است.
خـــدا گفت: برو و بدان جاده ای که تو را به زمین می رساند از زمین می گذرد؛ زمینی آکنده از شر و خیر
آکنده از حق و باطل، خطا و صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت و گر نه ...
و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرقت. انسان نمی توانست برود.
انسان بر درگاه بهشت وامانده بود و مردد بود.
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیــــزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.
انســـان دستهایش را گشود و خـــدا به او " اختیــــار" داد.
خدا گفت: حال انتحاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین
که بهشت، پاداش به گزیدن توست.
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد. تا تو بهترین را برگزینی.
و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد.
رنج و نبرد و صبوری را
و این آغاز انسان بود.