احساس میکنم تازگی ها قدرت ادراکم خیلی پایینتر اومده .زیبایی های جهان هستی اصلا به چشمم نمیاد و قابل درک نیست برام. دوست دارم یک مدت طولانی دور باشم از جهان و بی قید زندگی کنم.
اگر این آدم های عوضی درو برم حذف نشن چطور باید باهاشون زندگی کرد؟! باهاشون کنار اومد؟
خدا دقیقا چه کاره است توی کره زمین؟
گاهی با خودم فکر میکنم تو یک قفس زندانی شدم که مثلا اگر طلاق بگیرم راحت میشم. آزاد میشم . دیگه این همه آدم خودشیفته دور و برم نمی بینم... شایداز این همه استرس و اضطراب تحمیل شده رها بشم... ولی میدونم بعدش غل زنجیر تازه ای به پام بستم چون از طرف خانوادم اذیت میشم.
شاید اسم وبلاگم رو گذاشتم یاد داشت های یک روانپریش!
اگر هنوز کسی اینجا میاد پیش پیش عذرخواهی میکنم میخوام شروع کنم به نوشتن شاید روحم از بند هایی که گرفتارس شده رها بشه. هر چی که تو ذهن بیمارم میگذره ... مطمنن قشنگ نیستن ولی دوست ندارم رمز بزارم... نظر ندین اگه میخونید...