-
خیلی میخوره تو ذوق آدم...
سهشنبه 3 مردادماه سال 1396 22:41
بعضی آدم ها هستن که از دور فقط جذابیت دارن، هیچ وقت بهشون نزدیک نشید...
-
خوووبم
جمعه 30 تیرماه سال 1396 06:07
چند ماه پیش تصمیم گرفته بودم با آدم های منفی کمتر حرف بزنم، حالا حالم بهتره... تاثیراتش رو دارم احساس میکنم.
-
بیمارِ مریض
جمعه 30 تیرماه سال 1396 06:03
هفته پیش کسی خونه نبود، زن همسایمون زنگ زده بود ، میگفت یه خواستگار میخوام برات بفرستم دارم بهت تذکر میدم خواستی بیای بیرون چادر میپوشی آرایشم نمیکنی... این جمله رو 5 بار گفت و من فقط داشت حالم بد میشد. زنیکه عوضی به تو چه آخه! جا داشت همون جا حسابی از خجالتش درمی اومدم ولی نمیدونم چرا همیشه لال ظاهر میشم... هی گفتم...
-
نیوتن چرا این قانون رو کشف نکرد...
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1396 00:45
از هیچکس ، هیچ چیز، حتی شئ ، وسیله و ... تعریف نکنید، چون در همون حال که تعریف می کنید دارید گند میزنید بهش و ساختار زیباش رو از زیر بنا فرو میریزید....
-
سارینآآنه :استیکر عمه قربونش برررره:
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1396 00:36
سارینا با کلی خجالت و ناز و ادا اطوار میگه عمه بزرگ شدم میخوام شوووهررر (همینجوری بخونید با اوووی کشیده) کنم ولی به مامانم نگی هااا دعوام میکنه... اصلا دخترا از بچگی شوهری هستن :))))) ولی دختر بچه معمولا میگه میخوام عروس بشم این مستقیم رفته سراغ اصل مطلب :)))) منم ذوق مرگ زده بودم موقع دیدن قیافه اشو حرف زدنش و اینکه...
-
اینجا تاریک ه...
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1396 00:27
امروز وسط دریا آرزو میکردم دلم مثل دریا بزررررگ بشه، که اتفاقات و ناراحتی های کوچیک ، طوفانیم نکنه، که خودم باشم میون این همه هیاهو هاااا، که تغییر نکنم، که وقتی دلخورم هییی حرف نزنم. دلم هیچی نمیخواست... دوست داشتم پلک هامو ببندم و برای همیشه توی اون آبی ها غرق بشم و وقتی چشم هامو باز میکنم میان یک عالمه نور باشم......
-
:)
دوشنبه 26 تیرماه سال 1396 07:27
#با سارینا اینا اومدم شمال :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1396 07:27
#وقتی به مرگ مریم میرزا خانی فک میکنم بدون هیچ اغراقی قلبم درد میگیره... اسمش هر جا می اومد خیلی انرژی بخش بود و همچنان هست....
-
معذرا خواهی گُنده داریم...
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 04:28
وقت نکردم سر بزنم دوستان وبلاگی عزیزتر ازجانم. منو ببخشید ... برگشتنی از مسافرت میام حتما :استیکر خجالت:
-
نیش بااااز
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 04:23
نمیفهمم بعضیا به عیاشی چی میگن ! اینکه یک نفر از جنس ذکور دوس داره همه دخترا دور و برش باشن براش خودکشی کنن و اگه کسی این وسط بهش محل نمیزاره یجوری بالاخره به هزار ترفند اونم نگهداره اطرافش و همیشه در حال لاس زدن با همه است، درجه صمیمیتش رو هزاره با همه ولی اینا رفیق های اجتماعیشن، دو تا عشق داره، یه معشوقه.... اینا...
-
دو نقطه پرانتز بسته :)
یکشنبه 25 تیرماه سال 1396 04:02
اونقدر اصرار کرد و گیر داد و سارینا بهانه منو گرفت که پاشدم اومدم پیشش که باهاشون برم مسافرت :)
-
کوفتش بشه...
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1396 08:09
در اینکه من وقتی جایی کار میکنم حواسم هست چیزی نخورم از اونجا یا اگه از چیزی استفاده میکنم طرف خودش راضی باشه. تمام هزینه ها رو ریال به ریال حساب میکنم و چند بار چک میکنم همه چیزو... فقط یه کار وجدانی و هیچ پاداشی نداره... ولی اگه کارفرماتون یه روده راست تو شکمش نباشه رسید به همون مقدار بهت میده امضا کنی بعد یادت می...
-
سخن عشق نه آن است که آید به زبان/ ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1396 07:54
حرف زیاد دارم برای گفتن حالا میام میگم... عنوانم بی ربطه ولی قشنگه :دی
-
روح سرگردانم آرام بگیر...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 20:57
نمیدونم ترسم از چی هست...!! دیشب خواب دیدم دارم می میرم و اون لحظه که گسسته شدن روحم رو یادمه. یادمه اشهدم رو خوندم... # من باید قبول کنم توی روحیاتم، احساساتم، حتی تجربیات متوالی از مرگ که توی خواب داشتم با بقیه فرق دارم. به هر کی بگم فک میکنه من دیوانه ام یا میخوام تظاهر به خیلی الهی بودن و ... کنم. نمیدونم خواب بود...
-
و چه انتخاب تلخ و مقدسی...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 17:30
توی این دوره و این زمان تنهایی فقط یک انتخابه... اونم انتخاب اون هایی که هنوز یکم پایبند اخلاق هستن (کاری با دین و ایمان و ... ندارم)
-
خدایا راه نجاتی...
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 17:16
کاش یه دری یه دروازه ای باز بشه... قشنگ می بینم بی ایمان و اعتقاد دارم میشم...
-
غمهای ممتد
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 16:03
نمیدونم دقیقا چکار کنم!!... چرا این استرس ها و نگرانی ها تموم نمیشن... چرا زنده ام!!! چه خوب بود اگه فاصله ناامیدی تا مرگ کم بود!
-
پایان این داستان....
یکشنبه 18 تیرماه سال 1396 15:59
چهارشنبه اونقدر بهم گیر داد که بهش گفتم تسویه ام کنه. خیلی سعی کردم جلوش اشکم درنیاد ولی همین که زدم بیرون شروع کردم به گریه کردن... تو عوضی بودنش که شکی نیست. دیگه رفتارهاش رو توضیح نمیدم... ولی از نظر اخلاقی مشکل داشت. چیزهای خوبی ازش نشنیدم... بیچاره زن های اینا!! بعد از ظهر بعد از اینکه رفتم تسویه از اونجا رفتم...
-
اینجوری بهتره...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1396 22:20
میرم کلاس زبــآن... دوسش دارم فعلا ^_^ خودم بخوام بخونم تنبلیم میشه-_-
-
ور اعصاب های عالم...
دوشنبه 12 تیرماه سال 1396 12:28
الان مثلا دارم ثبت های حسابداری میزنم. اولیت با خودکار مشکی و روان نویسه من با خودکار آبی معمولی این کار رو میکنم... خوشم میاد صاحب کاره اومده سرم داد میزنه من تا فردا اینا رو میخوام. سه ماهه 95 و 3 ماه اول 96 رو. رفتم اداره ثبت میگه ثبت دفاتر اینترنتی شده. این آقا میگه تو چیکار اداره ثبت و دارایی داری فقط اینا رو برا...
-
مثل الانم...
یکشنبه 11 تیرماه سال 1396 01:31
فکر میکردم خستگی بیش از حد باعث میشه فکر نکنم و عین جنازه بیافتم و خوابم ببره. ولی وقتی موضوعی برام حل نشدس. خستگی دنیام تو تنم باشه لج میکنم نمیخوابم...
-
منو خودم
یکشنبه 11 تیرماه سال 1396 00:49
یه وقت هایی که گیجم! که نمیدونم از جون خودمو زندگی چی میخوام. می شینم خودمو میخونم . یا دفتر خاطراتامو یا آرشیو همین وبلاگ رو... من الان شخصیتم شکل گرفته و یک گذشته ثبت شده دارم که بهترین راهنمای من میتونه باشه... نوشتن مثل پشتیبان گیری از زندگی می مونه...
-
چرا من اینو نمی فهمم!
یکشنبه 11 تیرماه سال 1396 00:08
چطور میشه یک نفر در آن واحد دو نفر رو به یک اندازه دوست داشته باشه؟! چرا من اینو نمی فهمم؟!
-
سایبان تابستانی برای روزهای ابری
دوشنبه 5 تیرماه سال 1396 08:04
این روزها دارم فرار میکنم از چیزی که کلیشه وار خوشبختی تعریف شده و میگردم دنبال رنگها و واژه هایی که مفهوم ها رو برام عوض کنن... خیلی سعی میکنم تندتر و سریع تر از اتفاقات درونی و بیرونی خودم فرار کنم. ولی انگار تمام حوادث و اتفاقات مثل پیچک رونده تمام اطرافمو احاطه کرده... # و من زندانی در قفس تن افتاده ای که گریزی از...
-
من
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1396 01:31
امروز رو مثل یک تصویرررر بزرگ تصور میکنم و تمام برداشتم رو از ثانیه ثانیه ها و لحظه هاش ثبت میکنم، نه نقاشی خوبی دارم نه بلدم بنویسم ولی هنوز سعی میکنم بنویسم... اسم خودمو میزارم جنگ جووو... از وقتی یادم میاد دارم میجنگم برای چیزهایی که نداشتم... بچه تر که بودم می جنگیدم برای نمره 20 گرفتن و شاگرد اول شدن. بعد چون...
-
یه تیــکه ماهه ^_^
دوشنبه 29 خردادماه سال 1396 13:18
هر کسی باید یکی مثل "خانم محمدی" اطرافش داشته باشه:) فاطمه نوشت: خانم محمدی، مربی حسابداریم هست
-
هممم
شنبه 27 خردادماه سال 1396 07:46
دوست دارم یه جایی وسط داشتن اون یار غایب فرود بیام...
-
آهنگ "ابر می بارد" همایون شجریان
شنبه 20 خردادماه سال 1396 12:07
+ دانلود به پیشنهاد بانو بهاره
-
بازیگر آرومش :)
شنبه 20 خردادماه سال 1396 01:52
هفته پیش بود که جناب مهندس "ت" بهم میگفت: تو چرا اینقدر ساکت و آرومی؟ #بیشتر وقتها شنونده هستم، نگاه میکنم، گوش میدم یا بو میکنم، حتی میشه گاهی لمس کرد فقط... #هیچ وقت حرفی برای گفتن یا قصه ای برای تعریف کردن ندارم... این خوب نیست اصلا! احساس میکنم جایی که باید حرف بزنم و کارم رو حتما راه بندازم خیلی ضعیف...
-
ممنون پروردگار این همه زیبایی
جمعه 19 خردادماه سال 1396 00:04
نسیم خنک میاد... #مرسی نسیم که می وزی... ماه تو صورتم می تابه...#ممنونم ماه عزیزم که امشب تا صبح چشم ازم برنمیداری... #ممنون خونه پدری که ایوان داری تا بتونم کنارت بخوابم زیر نور ماه همراه ستاره هایی که سوسو میکنن، با صدای شاخ و برگ درختها و نسیم نوازشگر ... # این + موزیک منو میره اوج خیال منو میبره اوج خیال... #فرشته...